شاید اگر روایاتِ گذشتهی این قلم را در همین صفحهی شریف مرور بفرمایید، گمان ببرید که «راوی» محلِ ابرازِ غم و اندوه و درد و رنجِ راوی است و تعمّدی در کار است تا خواننده به نحوی از انحاء رنجانده شود و اشکی بریزد. مثالمان شده است: بشره فی قلبه و حزنه فی وجهه!
به جانِ حسین که عمدی در این ترادف نیست و این «حسین» که میگویم البته امروز مسبب مجدد همین ترادف است.
***
شهریورِ هشتاد و سه، شبِ حرکتِ جهادیِ پاوه، اولین جهادیِ علم و صنعت، و برخوردم با پسرکی ریزه و بیصدا که هممدرسهای بود و قبلاً ندیدهبودمش.
از بلند کردنِ ساکِ کوچکِ خودش هم عاجز بود و همان بارِ اول تشرش زدم که: «تو به چه دردی میخوری؟» و برای این که از دلش در بیاورم، پانزده روز تلاش کردم که بهتر بشناسمش.
البته پاوه آنچنان جهادیِ عمیقی بود که نمیشود گفت باقیماندهی آن برایم فقط حسینِ متولی است. اما بیشک او از دستاوردهای پاوه بود. حسین و هادی (عبدالهادیِ) و احسان، جانِ فرهنگیِ داخلی و خارجیِ پاوه بودند. روزها در مرکز فرهنگی شهید چمرانِ شهر، خط مینوشتند و در روستاها بچهها را سرگرم میکردند و عصرها روزنامهی دیواری می ساختند و فیلم پخش می کردند.
خوشم میآمد خط نوشتنش را تماشا کنم. شاید نمیتوانست قوطیِ چهارکیلویی رنگ را بلند کند، اما چهار ساعت میایستاد و یک دیوارِ صاف را آهسته آهسته رنگ میزد؛ بیصدا. به چپ و راست هم سر نمی چرخاند. عمیقاً به فکر فرو میرفت و همان روزها هم برایم معما بود که چه چیزِ مهمی برای فکر کردن دارد که به زبان هم نمیآورد.
موقع پخشِ فیلم، دستپاچه که میشد، سیمهای ویدیو را که جابجا میزد، نگران و ملتهب میایستاد تا به آرامی درستش کنم و البته کلمهای هم نمیگفت. یکی از تکاندهندهترین فیلمهای عمرم را، همانجا و به لطفِ حسین دیدم. دوست داشت همه تیتراژِ پایانیِ فیلم را هم ببینند. ناراحت میشد اگر زود چراغ ها را روشن می کردیم. به نظرش فیلمِ بدونِ تیتراژ، چیزی کم داشت.
به خواب که میرفت، بیدارشدنی نبود. گوشهای، کنجی، زیرِ تخت یا پشتِ دری میخوابید و بیدار نمیشد. بیدارش اما اگر میکردی هیچ اخم نمی کرد. گویی خودش را مقصر میدانست. سرِ جایش می نشست و به روبرو خیره میشد تا خواب از سرش بپرد.
***
همین.
همهی حسینِ متولی برای من همین است.
در این سه ساله هم، هر جا همدیگر را دیدیم، جز لبخند تحویلم نداد: یکی دو بار توی دانشگاه و چند بار به بهانهی هفتهی شهدا.
یک بار هم گم شده بود و رفقایش سراغش را از من میگرفتند. بی خبر رفته بود سینما یا تیاتر یا نمی دانم کجا و چه شده بود که از من میپرسیدند، به خاطر ندارم.
حرکتِ جهادیِ خوسف هم، که به بدرقه آمده بودم، همه که رفتند، تازه سر و کله اش پیدا شد. با موتور آمده بود و صورتش یخ کرده بود. ده دقیقهای دیر رسیده بود. موتورش را رها کرد و یکی از بچهها با ماشین تا اتوبوسها رساندش. جهادیِ آخرش بود شاید، نمی دانم.
***
امروز صبح، با هادی و احسان و بقیه، آن نمازِ با کفش و بی وضو را که خواندیم، زیرِ تابوتِ حسین را گرفتیم و تا قطعهی پنجاه و هفت، با مادرش همراهی کردیم. حسین روی دوشمان بود و حسین حسین می کردیم.
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد...
حالا هیچ حالِ خوشی ندارم. شما هم یکی از خودتان کوچک تر، ریزه تر، پاکتر و حسینتر را اگر که به خاک میسپردید، هیچ حالِ خوشی نداشتید. کاش میشد گلی را به رسمِ امانت به دست زمین بسپریم و از آسمان پس بگیریم.
حالا حسین خوابیده است: بیصدا، بیتیتراژ پایانی، بی حرف. اگر هم میشد که بیدارش کنیم، میدانم که هیچ اخم نمی کرد.
کاروانِ حسین رفت از پیش
وانِ ما گرفته گیر و میاندیش...
وسعت تنهایی آدم به اندازه ی وسعت حضور خداوند است.