برای خودم خواندن دوبارهی این داستان طعم عجیبی دارد. خوشبختانه این طعم از جنس پشیمانی و حسرت و افسوس نیست.
الحمدلله من از نوجوانی خودم راضیام؛ هر چند که مهم رضایت خداست! اما در هر صورت یادآوری دوران سپری شده ی نوجوانی برای من شرم آور نیست. من حداکثر توانم را در آن سن صرف زندگی معنوی خودم و دیگران کردم. شکر خدا به کسی آسیب جدی نرساندم و از کسی آسیب جدی ندیدم.
سال سوم راهنمایی در امتحان ثلث دوم درس انشا، بداهتاً خلاصه ی این داستان را ذیل موضوع خلاقانهی: «من او را در تاریکی دیدم...» نوشتم و معلم عزیز لابلای برگه ی صد و بیست نفر دیگر خواند و خوشش آمد و تحویلم گرفت. سال اول دبیرستان همان ایده را پر و بال دادم و یک سال بعد به توصیهی بهترین معلم دوران تحصیلم برای مجلهی کیهان بچهها فرستادم. از روز پست کردن این داستان تا انتشارش در صفحهی تجربههای کیهان بچهها هر هفته سهشنبهها، در راه برگشت از مدرسه، مجله را میخریدم و همانجا توی خیابان زیر و رو میکردم که ببینم چاپش کردهاند یا نه. زمان ما برای یک دانشآموز دوم دبیرستانی چاپ داستانش توی یک مجلهی معتبر هفتگی افتخار بزرگی بود. با خودم فکر میکردم که حتماً خیلی سرشناس و مشهور میشوم و همهی اطرافیانم به وجودم افتخار میکنند. (چیزی شبیه تخیلات شخصیت داستانهای مجید هوشنگ مرادی!) بالاخره قصهی من چاپ شد. اما بعد از اینهمه انتظار، خجالت میکشیدم آن را به عزیز نشان بدهم. الان هم یادم نمیآید که آخر عزیز داستان چاپ شده را خواند یا نه. شاید برایتان عجیب باشد که تا امروز هم فقط یکی دو تا از رفقای درجه یک و همان معلم نازنین این داستان را خواندهاند. حق میدهم که خوانندگان جوانتر این سطور که شبکهی جهانی و وبلاگ و ... جزئی از زندگی روزمرهشان بهحساب میآید، نتوانند روحیهی آدمهای روزگار عدم رایانه و عدم اینترنت را درک کنند. ما خیلی خجالتی و سر به زیر بار میآمدیم. در اضطراب دائم از ارائهی خودمان به دیگران...
در حقیقت قصهی من از زبان اول شخص بود و میترسیدم آشنایانم فکر کنند پسرک واکسی داستان، استعارهای از خودم است. از مظلومنمایی خوشم نمیآمد. داستان من دربارهی «مرد» بود و بیش از آنکه با «پسرک» همذاتپنداری کنم، «مرد» را ستایش میکردم.
این نوع برخورد با نوشتهای عمومی، اولین درسها را دربارهی چیستی حریم خصوصی و سطوح امنیتی انتشار محتوا و اطلاعات به من میداد.
اما حالا دیگر مهم نیست. به شما اجازه میدهم این قصه را بخوانید. تاریخ انقضای آن فرا رسیدهاست. این را به بهانهی گفتگو با یک دوست دربارهی نوشتن و انتشار دادن بدانید. همین کافی است.