* و اینهمه را برای دلم نوشتم؛ و مهدی –که آنهمه احساساتی و فهیم است-
هان مجیدِ دلِ برادر! هان!
به خیالت که چه؟ هان؟ افشا کردی که کردی، خلق عظیمم را که برایت تنگ نمی کنم که!
اشتباه گرفتی اخوی!
فکر کردی عکس بگذاری این جا، افشا کنی، عصبانی میشوم و یا من هم متقابلاً افشا میکنم؟
درست فکر کردی! به غایت عصبانیام و حالا و در این لحظات میخواهم مرگ را افشا کنم. تصمیم گرفتهام فاشترین راز عالم را افشا کنم.
توی دو هفتهی اخیر (دو هفتهی شیرین آغاز زندگی مشترک) سه تا مجلس ختم را نرفتم:
اول: مادر عبدالله شاعر که روزگاری گفته بود: «شیوهی مهرت معلم، خصلت پروانه است...»؛
دوم: مادر استادم که خیلی دوستم میدارد؛
و سوم: پدر رفیقی که سخت دوستش میداشتم: مهدی...