* و اینهمه را برای دلم نوشتم؛ و مهدی –که آنهمه احساساتی و فهیم است-
هان مجیدِ دلِ برادر! هان!
به خیالت که چه؟ هان؟ افشا کردی که کردی، خلق عظیمم را که برایت تنگ نمی کنم که!
اشتباه گرفتی اخوی!
فکر کردی عکس بگذاری این جا، افشا کنی، عصبانی میشوم و یا من هم متقابلاً افشا میکنم؟
درست فکر کردی! به غایت عصبانیام و حالا و در این لحظات میخواهم مرگ را افشا کنم. تصمیم گرفتهام فاشترین راز عالم را افشا کنم.
توی دو هفتهی اخیر (دو هفتهی شیرین آغاز زندگی مشترک) سه تا مجلس ختم را نرفتم:
اول: مادر عبدالله شاعر که روزگاری گفته بود: «شیوهی مهرت معلم، خصلت پروانه است...»؛
دوم: مادر استادم که خیلی دوستم میدارد؛
و سوم: پدر رفیقی که سخت دوستش میداشتم: مهدی...
داستان زندگی ما آنچنان پیچ و تابی دارد که باید از دور نگاه کرد تا طرحِ در هم تنیدهی آن را با شناخت. در این بازشناسیِ معماگونه، هر جزئیات بیاهمیتی ممکن است کلِ بزرگ و واحد را تحت تأثیر قرارداده، کلِ بزرگ دیگری پدید آورد. لذا، ثبت و نگهداری همهی اجزا، در وقت مناسب، کاری است که میبایست به موقع به آن اقدام کرد.
مهدی را میگفتم. از اولین روزهای دوازده سالگی رفیقیم و در همهی این دوازده سال همواره همین قدر ساده و بیآلایش بودهاست. روزهایی را به خاطر میآورم که هر دو دچار یک آزمون بودیم و دوری از خانه و خانواده را عمیقاً میچشیدیم. مهدی در مقایسه با من، برای مرد شدن، بهجای کویر مرکزی ایران، پرت شده بود به دامان امام هشتم و چقدر سعادتمند بود و چقدر از این خوشحال بودم. برای آدمی با ویژگیهای او چه جایی بهتر از حرم دل؟
بارها در آن سالهای دانشجویی شمارهی مشهد را میگرفتم و در خوابگاه، احوالش را و احوال دلش را میپرسیدم. گفتم که اهل دل است این رفیق ما و به شدت احساساتی. به همان شدت باهوش است و درسخوان و حالا تقریباً کارشناس ارشد عمران است برای خود. دو سه باری سری هم زده بودم به خوابگاهی که هر چند در مقایسه با خوابگاه دانشگاهمان به قصر میمانست، اما انصافاً بچههای خوب و با صفایی هم داشت.
در این سالهای اخیر اما، مثل خیلی چیزهای دیگر، کمتر سراغی از او گرفته بودم و کمتر دیده بودمش. آن روزهای قدیم، از آن همه فاصله، کاغذهای کندرو، ما را به هم نزدیک کرده بود و در همین شهرِ وطنمان، سیمهای ارتباط سریع و مستقیم، رابطهی مان را بریده بود. (این حکمت دیگری است که بماند برای وقت دیگری) هر بار هم که توفیق دیدار دست داده بود، هر دو گله کرده بودیم از این ناجوانمردی زمان و زمانه که آن قدر کار از گرده انسان میکشد که وجود انسانی انسان فراموش میشود... (حاشیه رفتم. گفتم که این حکمت بماند برای وقت دیگر)
میدانست که مجرد نیستم و شیرینیاش را هم خورده بود. یک شب ناغافل زنگ میزند خانهی پدریمان. درست یک شب بعد از عروسی و من را بگو که به کلی فراموشش کرده بودم. (محل درج فحش و دری وری به زمانه و روزگار و ...) از قضا خودم گوشی را برداشتم و برایش که ماجرا را گفتم، از آن سوی گوشی سعی کرد که اظهار شعف و خوشحالی کند و من دانستم که در ته صدایش اثری از شادمانی نیست. چرا زنگ زده بود؟ نمیدانم و همین نمیدانم آزارم میدهد. نکند خواسته بود چیزی بگوید؟ نکند حرفش را خورده باشد؟ ...
شنبه ظهر، در اوج اشتغال به کارهای عقب افتادهی هفته، پیامِ کوتاه از دوستی دیگر میآید که: مراسمِ هفتمِ پدرِ مهدی امروز در مسجد فلان.
روی صندلی وا میروم. ابتدا مقدار لازمی لعنت میفرستم به اجداد سیم و سیم کشی و زمانه و ... و بعد مرخصی میگیرم و میدوم تا برسم به مسجد.
حالم خوش نیست. اعصابم خط خطی شده. اگر امروز شبِ هفت باشد یعنی... یعنی چه؟
حتماً باورتان نمیشود اگر بگویم تا مسجد رفتم و داخل نرفتم؟ جلوی در، کمتر از سی ثانیه، مهدی را در آغوش میگیرم، مزخرفاتی میگویم و بهانهی احمقانهای میآورم و بیرون میدوم. همهی آنهایی که برای ادب و احترام جلوی در صف کشیدهاند یک طوری نگاهم میکنند. حق هم دارند. مشخص است که حالم خوش نیست. آدم وقتی حالش خوش نباشد، کاملاًمشخص است.
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما، زان هوا رود
و اینهمه را برای دلم نوشتم؛ و مهدی –که آنهمه احساساتی و فهیم است-
کاش نتیجهاش آن باشد که: مرگ حق است.
پ.ن.1:
از راه دور به امام هشتم مجدداً سلام میفرستم.
پ.ن.2:
به دلیل سفرهای متناوب و متنوعی که در ماه آتی در پیش دارم، پیشاپیش ضمن تشکر از سازمان هواپیمایی کشوری، از همگی دوستان حلالیت میطلبم.
پ.ن.3:
مجید! بدان و آگاه باش که «در» همواره به روی یک پاشنه میچرخد. لذا بیا این ور وایسا!
پ.ن.4:
احتمالاً کاملاً مشخص است که این یک نوشتهی معمولی نیست. انشاءالله هر وقت دوره و زمانه معمولی شد، بنده هم معمولی خواهم نوشت. منظم و دنباله دار.
به یک میهمانی دعوت شده اید . حتما تشریف بیاورید