*
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است. توی اداره ها وقتی ارباب رجوع یا مشتری نباشد، همه چیز سر جای خودش است. همه سرشان خلوتتر است. بگو بخند دارند. تقریباً همه چیز دلپذیرتر می شود.
اما توی مدرسه این طور نیست. ظاهراً همهی امور وابستگی تام و تمام به حضور دانشآموز دارد. وقتی بچهها نیستند هیچکس حوصلهی کار ندارد. همان معلمهای بگو بخندِ هر هفته، توی دفتر اخم میکنند و موقع روزنامهخواندن یا چایی خوردن سرشان را هم بلند نمیکنند. احتمالاً اگر مُجاز بود، تند و تند سیگار میکشیدند و با قوطی کبریتش روی میز بازی میکردند. سرایدار و نظافتچی هم کسل است. حتی او هم به سر و صدای بچهها، به شلوغبازیهایشان، به کثیف کردن راهروها و کلاسها عادت کرده است.
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است و من مدرسهای را دوست ندارم که وقتی بچهها نیستند همه خوشحال باشند. مدرسه برای من این گونه تعریف میشود.
بچهها نخِ اتصالِ دانههای تسبیحِ مدرسه هستند.