*
توی راه الیگودرز پیامک فرستاد که:
«اسم نشریه ی اردو رو بذاریم: گندم»
نفهمیدم چی میگه.
+
اسم نشریه رو گذاشتیم : «سیلو»
مناسب تر بود.
*
گندم مثلِ شن و ماسه نیست. مثلِ رملِ بیابونه. پا که می ذاری، فرو می ری تا زانو.
*
یادِ داستانِ حضرت یوسف و خواب فرعون افتادم.
توی اون هفت سال نعمت و برکت، گندم این جوری از سر و کولِ مصری ها بالا نمی رفت که حالا همه ی زندگیِ ما رو پر کرده بود.
*
دمِ در، به همه ی اون هایی که از راه می رسیدن شربت می داد. خاکی و خسته از وانت پیاده شدم. لیوانِ اول فقط مزه ی دهنم رو عوض کرد. گفتم: «سِری دو هم به ما می رسه؟» گفت: «شرمنده، کَمه، به بقیه نمی رسه.»
حدودِ یک ربع ساعت بعد که توی اتاق نشسته بودم، با یه لیوان شربت اومد تو. گفت: «شربت خیلی کم اومد، یه کلمن دیگه هم درست کردیم.»
خشکم زد. هر چی فکر کردم نفهمیدم توی اون شلوغی چطور من رو یادش مونده بود.
+
موقعی که داشتم همین خاطره ی بالا رو بعد از یک روز می نوشتم، با یه لیوان شربت اومد سراغم.
*
اوستامون می گفت: «من ده سال پیش، کفِ حیاطِ حرمِ حضرت عبدالعظیم رو سنگفرش کردم. دویست تا کارگر زیر دستم کار می کردن.»
خیلی جوون بود. به قیافه اش نمی اومد.
*
«لُر یعنی: دوغ، ماست، دیزی»
موقعِ چاشت، خودِ اوستا این رو گفت.
*
مادر توی اتاق، یه سفره ی خوشگلِ قرمز پهن کرده بود.
سه تا بشقابِ سفید: توی هر بشقاب دو تا خوشه ی بزرگِ انگور: یکی سبز، یکی بنفش.
برق می زد. انگار نقاشی کرده باشند.
*
بچه ها دست به دست آجر می دادند و روی هم می چیدم. سرِ اذان بود.
آخرین آجر را که گذاشتم، نمِ باران خورد توی صورتم.
*
دی روز که رفتیم سرِ کار، برادرِ همسایه ی بغلی به رحمت خدا رفت.
امروز صبح هم، پدرِ همسایه ی روبرویی مرحوم شد. آمبولانسش را هم توی جاده دیدیم.
خدا فردا را به خیر بگذراند.
+
آخرِ هفته، توی ده، عروسی دارند.
*
نمی دونم چه حکمتیه که صابر باید همیشه اون پایین مایینا باشه.
توی مدرسه اتاقش آخرین اتاق، انتهای راهروی زیرزمینه.
این جا هم که هستیم اصلاً بالا پیداش نمیشه. جاش توی آشپزخونه است: انتهای راهروی پایین.
*
دستای بچه ها خیلی مردونه شده. از دست دادن های بعد از نمازجماعت میشه فهمید.
*
«س ی ل و»
«سامانه ی یواشکی لو دادن وضعیت»
*
مرغه وسط دریای گندم، کلّه اش را چپ و راست می کرد و دنبال دانه می گشت.
*
صفحه ی آخرِ کتاب، برایش یادگاری نوشتم:
«آدم خوبی های بزرگ ترها را می گیرد و بدی هایشان را به خودشان وا می گذارد.»
*
خداحافظی سخت است.
یک هفته نشده این مسافرت و با هم بودن. اما خداحافظی سخت است.
ساعت پنج و نیمِ عصر، سوارِ سایپا می شوم و از دوزان می کَنَم.
... این ها را از میانِ تصاویرِ یادگاریِ اردوی جهادی الیگودرزِ مرداد 86 گلچین کرده ام.
به یادِ همه ی هم سفرانِ بامرام و باصفا...
اللهم عجل لولیک الفرج
به امید ظهورش
زهرا و فاطمه