پیش از هر چیز تلاش میکنم تا این نوشتار رنگ و بویِ گِلهگزاری و گدایی نیابد.
اما هیچ مدلی برای بیانِ شیرین و گوارای ماجرای جلال در ذهنم ندارم. شاید اصلاً نقض غرض باشد این که بخواهیم یک حقیقتِ تلخ را دوستداشتنی روایت کنیم.
مسألهی شیوهی روایت کردن، مسألهی راوی است. چگونه بگویم که حقیقت قلب نگردد و سیاهنمایی تلقی نشود؟ چگونه بگویم که ناامیدکننده نباشد و در عین حال مستند باشد؟
اصلاً چرا باید همواره کارِ مستند تلخ باشد؟ چرا هر آن موضوعی که برای روایت کردن مییابیم کمی تلخی و ترشی دارد؟