کمی آرامتر از بچههای دیگر بود. کمی کودکی کرد. به مدرسه رفت و کمی بزرگ شد.
مهرماه پنجاه و شش با ورود به دورهی دبیرستان، شیب تند انقلاب، او را به همراه همکلاسیهایش به خیابانها کشاند. زخمیها و شهیدها را از توی خیابان جمع میکردند. پانزده ساله بود که با لباس خونی میآمد خانه. عاشق امام شد.
کمی که بزرگتر شد، انقلاب پیروز شد.
مهرماه پنجاه و نه جنگ شد. چهارم دبیرستان بود. عصرها کیفش را به گوشهای پرت می کرد و تا دوی صبح توی خیابان پاس میداد. پدرش کمی ناراضی بود. شبها صبر میکرد تا پدر بخوابد؛ بعد از خانه بیرون میزد. موتورش را تا سر کوچه خاموش میبرد و میآورد که همسایهها بیدار نشوند. از همان موقع با منافقین درگیر بود. چند تا خانهی تیمی را گرفتند.
مهرماه شصت دبیرستان تمام شد. میخواست پزشک بشود و مثل «دکتر فیاضبخش» از مریضهای بیبضاعت پول نگیرد. میتوانست؛ اگر دانشگاهها بسته نبود. وارد جهاد دانشگاهی شد.
*
همهی اینها، همهی زندگی حسینعلی، خیلی طول نکشید. کمی بیش از هجده سال.
*
چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه میآمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یکبار در خیابان جلویش را گرفتهبودند که بترسد و از راهش برگردد. به مادر و خواهر گفته بود که شهید میشوم؛ حتی اگر به جبهه نروم. منافقین حکم اعدامش را صادر کرده بودند.
«حسینعلی» تصمیم بهتری گرفته بود.
پ.ن:
قطعهی بیست و چهار، ردیف صد و پنج