آن بالا، در آسمان، نمیدانم کجا بودیم، روی صحرای حجاز. از پنجره هواپیما بیرون را نگاه میکنم و انعکاس خیره کننده هلال ماه بر روی بال هواپیما مرا به خیالات میکشاند.
... زمانی درست همینجا زیر پای ما کمی پایینتر اعراب بادیهنشین و عصر جهالت و نسل انسان که رو به انحطاط بود و بعد یک روز از همین روزهای ملکوتی قرار شد تا از زمین راهی به آسمان گشوده شود؛ و بار دیگر آدمیان شرمنده باری تعالی گردند از این همه لطف و کرم و مرحمت. «و اشرقت الارض بنور ربها»
از خیالات که بیرون میآیم همچنان شب است و فرود در جده و سواره تا مدینه و ماه که همچنان نظارهگر ماست.
دوم:
شب، آن بالا، در آسمان، هلال ماه که حالا خیلی چاقتر شده است هنوز یکه تازی میکند. مدینه، شهری در آسمان که نه شهری است از آسمان. ظاهر امروزی این شهر به هیچ وجه مرا فریب نمیدهد. من هم اکنون مصعب بن عمیر را سوار بر اسب میبینم که از انتهای بیابان به پیش میتازد و حامل پیام خداوندی است برای مردمان یثرب. من از آن تپه فرود آمدن رسول خدا به ثنیةالوداع را میبینم و جوانان پر شور انصار را که ندای شادمانی سر میدهند:
طلع البدر علینا من ثنیات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعا لله داع
و ماه بر این همه شاهد است.
نیمه شب، حیاط مسجدالنبی، پایین پای رسول خدا. چراغها تقریباً خاموش است، درهای مسجد بسته. کسی نیست. چند کودک آن طرف تر دنبال هم میدوند و در محضر پیامبر رحمت بازیگوشی میکنند.
مینشینم روی زمین رو به قبله - کعبهای که بالاخره خواهم دیدش - اینجا کوچه بنیهاشم است، مابین مسجد و قبرستان بقیع. حس غریبی دارد این مکان. پاهایم را دراز میکنم، بیاختیار بر روی سنگفرشها دراز میکشم. حس غریبی دارد این مکان. صورت به راست که بخوابانم گنبد خضراست و به سمت چپ بقیع و درست در آسمان روبرویم ماه. چشم میبندم و نفس میکشم، همه تاریخ در من جریان دارد.
سوم:
شب، آن بالا، در آسمان، قرص کامل ماه نورافشانی میکند. بعد از نماز عشاء، مسجد شجره. کاروانی از مردان محرم، سفید پوشان احرام بسته، در حرکتند. تلألؤ شگفتانگیز نور ماه بر لباسهای احرام -این حولههای بی بند و دوخت و گره- خیلی دیدن دارد. لبیک اللهم لبیک.
ماه تنها آیینهای است که امشب نگاه به آن حلال است. چشم نمیتوان برداشت. لبیک لا شریک لک لبیک.
سیل جمعیت به سمت ماشینها در حرکتند و در این میان نور ظاهر و باطن به هم آمیخته است. امشب شب هجرت است. هجرت از من به او، هجرت از خود به خدا؛ و ماه شاهد مسلم این هجرت است.
لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک...
پشت دیوارهای مرتفع مسجدالحرام، در خیابان، نشستهایم سفید پوش. چه کسی میداند پشت این دیوارهای خاکستری بلند چیست؟ چه کسی نمیداند؟ لرزه بر اندامم افتاده است، از ضعف است، از ترس است، از خوف است، از شوق است، نمیدانم. جرئت بلند کردن سر ندارم. به آهستگی برمیخیزیم و حرکت میکنیم. بابالسلام بین صفا و مروه و وارد میشویم. سرهای همه پایین است. توان نگاه روبرو را نداریم. آرام آرام قدم برمیداریم. با این لباسها شتاب کردن خیلی سخت است و ...
... بگذریم ...
شب، آن بالا در آسمان، قرص کامل ماه و پایینتر ناودان طلا و کعبه، این همه نزدیک؟
چه کسی باور میکند؟ چه کسی باور نمیکند؟ ربنا آتنا فی الدنیا حسنه...
چهارم:
شب، آن بالا، در آسمان، ماه که کوچکتر شده است و اتوبوس که از خیابانهای ناهموار مکه میپیچد و برای آخرین بار به کنار مسجدالحرام میرسد. آنقدر به گلدستههایش خیره میمانیم تا گم شویم.
از مدینه که بیرون میآمدیم تلخ بود اما به شوق شجره، و از شجره به شوق مکه و از مکه... خدای من! چه کسی نمیداند این امید آخر است؟ یعنی بار آخر بود؟
خدای من! چه کسی ما را در اندوه دوری از خانهات تسلی میدهد؟ چه کسی هر شب خاطره زمزم و صفا و مروه را برایمان بازگو میکند؟ ماه؟
تا جده راهی نیست و این مسیر کوتاه تمامش با تماشای تو به پایان میرسد...
خداحافظ
خداحافظ شبهای قرآنی
خداحافظ نافلههای بارانی
خداحافظ چهرههای نورانی
خداحافظ نجواهای آسمانی
خداحافظ و به امید دیدار