پرسید: چه خبر؟ چه می کنی؟
گفتم: تو مجله سوره مشغولم.
گفت: پس پیش آوینی کار می کنی؟
گفتم: آره. مگه آوینی رو می شناسی؟
گفت: بله. دانشجوی معماری بوده. طرح کانون پرورش فکری رو هم آوینی داده و خیلی از این ساختمانهای عجیب و غریب رو طراحی کرده.
از تعجب خشکم زده بود. نمی توانستم باور کنم. گفتم: شاید برادر یا پسر عمویی داشته باشه؟
اما خودش بود. ادامه داد: سیحون رو که می شناسی. استاد معماری. سخت گیر و دقیقه. هیچکس رو به دفترش راه نمی ده. حتی استادان معماری رو. اما به آوینی یک اتاق داده بود و گفته بود: هر کاری دوست داری بکن.
***
چهار پنج ساعت نشسته بود. به حرفهای طرف گوش می داد. کلافه بودم. تمام که شد گفتم: چیه چهار ساعت میشینی پای صحبت آدمهای ...
باز هم می نشست. انگار نه انگار.
***
داشتم به سید محمد می گفتم: من با این برادرت کار نمی کنم. آنقدر اهل ظاهر شریعت است... که آقا مرتضی از راه رسید.
شروع کردم همان حرفها را به او هم گفتم. با همان لبخند همیشگی فقط گوش می کرد... صدای اذان که آمد انگار نه انگار داشتیم با هم حرف می زدیم.
آستینها را زد بالا. رفت سمت شیر آب.
نام زیبای تو شد از کودکی ورد زبانم ..... یا حسین ابن علی بی عشق تو زنده نمانم .......
مهتاب منی ، محراب منی ، حلقه گوشم و ارباب منی