پدرِ عبدالله «خطاط» بود؛ این را همه میدانستند.
پیرمرد هم شیفتهی شعر؛ این را هم همه میدانستند.
کلاس چهارم الف میخواست آخرین سالهای تدریس پیرمرد برایش به یادماندنی باشد.
صبح دوشنبهی هفتهی معلّم که استادِ پیرِ ما به آهستگی از پلههای طبقهی دوم بالا میآمد، دل توی دل ما نبود که وارد کلاس شود و روی صندلیِ خود، درست جلوی ردیف وسط بنشیند، کتابش را روی میزِ اول بگذارد و بگوید: به نام خدا.
که عبدالله دست بلند کند و شعر خودش را - شیوهی مهرت معلم خصلت پروانه است... – بخواند و بلند شود تا قابِ بزرگ خطاطی شده را به پیرمرد تقدیم کند.
مایی که شورای کلاس بودیم، تصوّرمان بود که پدرِ عبدالله، شعرِ پسرش را برای پیرمرد خطاطی کرده است. اما...
اما غافل که پدرِ عبداللهِ شاعر، شعرِ خودِ پیرمرد در رثای فرزند شهیدش را قلمی کرده است و این گونه، هق هق پیرمرد با صدای صلوات و اشکهای بچه های کلاسِ چهارم الف در صبح دوشنبهی هفتهی معلّم در هم آمیخت.
آخر پیرمرد «معلّم» ما بود.
* یکی از بچههای محجوب مدرسه از من خواست تا چیزکی برای ویژه نامهی هفته ی معلمشان بنویسم. مجید عزیز هم که جهت بررسی و تحقیق پیرامون پارهای روایات معتبر و غیرمعتبر، به دیار فراموششدگان در سواحل نیلگون دریای عمان شتافته است.
لذا توفیق دست داد تا این هفته مجدداً در خدمتم باشید!
دست و پاتونو جمع کنید دارم طی(تی؟) میکشم .