*
رفتیم فکه. فیلم گرفتیم، آمدیم تهران. از سفر راضی بود. گفته بود:
«چند تا مصاحبه می خواد که تهران می گیریم، تموم میشه.»
تهران که رسیدیم رو کرد به بختیاری و گفت:
«بر می گردیم، فکه یه روز دیگه کار داره.»
تعجب کردم. چرا؟…
بالاخره بلیط گرفتیم. چراها هنوز در ذهنم بود که رفتیم و …
*
حتی موقعی که زخمهایش را می بستیم به گمانمان نمی رسید شهادتی در کار باشد. فقط یک مین باز شده بود. همین!
*
گفت:
«منو همین جا بذارید. میخوام همین جا شهید شم.»
به خیال خودمان داشتیم روحیه می دادیم:
«نه حاجی! الان می رسیم بیمارستان.»
*
هنوز بدنش گرم بود. دکترها که شروع کردند به شوک دادن امیدوار شدم:
«باز بر می گردیم سراغ فیلم و … باز مرتضی و نوشتن و …»
ولی پنج، شش دقیقه بعد وسایل را جمع کردند.