* سی و یکم اردی بهشت است و باز من هستم که می نویسم.
* پدرِ حسینعلی شایسته مهر به جوارِ رحمتِ حق شتافت و این واقعه در میان همه ی ناگوارهای این روزها، بدجوری دلم را سوزاند. «حسینعلی» دوستِ صمیمیِ دورانِ دبیرستان من است. دوست خوبی که هنوز هم از رفاقتش سود می برم.
اول بار روی دیوارِ نمایشگاهِ مدرسه دیدمش. عکسی هست از حسینعلی که پشت به یک دریاچه آرام نشسته است و زانوها را در بغل گرفته، به دوربین نگاه می کند. بالای قاب نوشته بودند:
«همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»
شاید شعرِ قشنگی انتخاب کرده بودند؛ شاید عکس قشنگی بود؛ و شاید او زیبا نشسته بود. هر چه که بود؛ به دلم نشست. آن قدر که هر روز می رفتم و روی دیوارِ نمایشگاه نگاهش می کردم. آن قدر که از یکی از دوستان خواستم که ادامه ی این شعر را بسراید. (آن زمان نمی شد به راحتی توی گوگل سرچ کرد که این بیت، مطلع غزل معروفی از سعدی است!) حتی توی یکی از اردوهای مدرسه، پشت به یک دریاچه، زانوهایم را بغل کردم و گفتم که از من عکس بگیرند؛ شاید شبیه او بشوم. نشد.
می دانی؟ «دل بری» کردن راه و رسمی دارد و حسینعلی خوب این را بلد بود. عکسی از او دارم که سر و گردنش خون آلود است و سینه اش سوراخ شده. یک دایره ی سیاه کوچک در مرکزِ سینه و لکه های خون دور تا دور. خیلی قشنگ است.
چهارمِ اسفندِ شصت، قبل از آن که من و خیلی از شماها به این دنیا بیاییم، حسینعلی را توی کوچه شان کشتند. آن روزها دانشجو بود. با یکی از دوستانش از جایی به جایی می رفتند که منافقین به رگبارشان می بندند. فکرش را بکن: توی کوچه ی تان به سراغت بیایند و بگویند بفرمایید بهشت. چقدر حال دارد؟
همان دورانِ دبیرستان، یک شب تا به صبح، اسلایدش را روی دیوارِ تاریک اتاقم انداختم و سیر تماشایش کردم. «دل بری» کردن راه و رسمی دارد و گفتم که او استاد بود.
... از آن حسین تا این حسین ... تا این حسین!
پدرِ حسینعلی شایسته مهر به جوارِ رحمتِ حق شتافته است. خدایش با حسینعلی محشور فرماید.
قصد کرده بودم که کتابِ حسینعلی را خودم بنویسم. کارم سخت شد.
* مجید قول داده است که در عوضِ کم کاری هایش، اولین پادکست راوی را تولید کند. منتظر هستیم تا ببینیم و تعریف کنیم.
2. ما نمی جنبیم. همه دارن می رن.
3. پادکست نمی خوایم. بگو به موقع بنویسه.
4. ما سر می زنیم. همانطور که گفتی کم کاری میشه!
5. مجییییییددددد!!!! بنویس