چند صباحی از چهلم فاجعه گذشته بود که وارد شهر شدیم، درست هشتم محرم... آدم هر کجایی که زندگی می کند و به هر کاری که مشغول است دوست دارد ایام دهه محرم را و علی الخصوص تاسوعا و عاشورای حسینی را در شهر و دیار خود، در تکیه و حسینیه و مسجد محل خود باشد و فارغ از هر تشویش و نگرانی به عزاداری خود بپردازد. اما امسال خدا چیز دیگری برای ما می خواست.
محل استقرار ما چادری در محوطه مرکز کمیته امداد امام خمینی (ره) بم بود و ما در مدت اقامت میهمان کمیته امداد بودیم. البته میهمان که نه. چون خود کارکنان و مسئولین و پرسنل وقت کمیته امداد هیچکدام اهل بم نبودند و هر کدام از شهر و استان دیگری برای امداد رسانی به منطقه آمده بودند. از این میان آشپزها و خدمه ی آشپزخانه همگی از استان همدان آمده بودند و مسئول آنها مرد باصفایی بود به نام حاج علی اکبر دلشاد که از بدو ورود، حرف و کلامش بدجوری ما را شیفته خود کرد.
ما که آمدیم یک ماهی می شد که حاج آقا دلشاد آشپزخانه بم را تحویل گرفته بود و در این مدت حسابی بومی بم شده بود. حاج آقا استعداد عجیبی در به کار گرفتن دیگران داشت. به طوری که با این در و آن در زدن، آمپلی فایر و بلندگویی جور کرده بود و شبها در همان ساختمان نیمه ویران کمیته امداد به کمک بچه های آشپزخانه مراسم عزاداری و سینه زنی به راه می انداخت. در آن اوضاع به هم ریخته و فشار و استرس کاری که همه در فکر آوار برداری و ساخت و ساز و سامان دادن به وضعیت بحرانی منطقه بودند، انصافا هیچکس وقت پیگیری کردن کارهای هیئت را نداشت و این میان حاج آقا دلشاد خیلی خوب جای خودش را از آشپزخانه به هیئت تغییر داده بود.
دفعه اولی که ما را دید، ظهر روز هشتم، برای غذا دیر رسیده بودیم و چیزی ته دیگ نمانده بود. رفت و برایمان چند تا کنسرو لوبیا آورد و نشست کنار دستمان و با هم ناهار خوردیم. به اندازه یک ناهار خوردن طول کشید تا همه چیزمان را برایش تعریف کنیم و بفهمد که ما به چه دردش می خوریم! هر چند که در برنامه کاری ما جای خالی برای کارهای حاج آقا پیدا نمی شد، اما دوربین من را که گردنم دید گفت:
- «ظهر عاشورا که کار نمی کنید. بیا و از هیئت ما عکس بگیر!»
حرفی برای گفتن نداشتم. بچه ها هم می خواستند هر چه زودتر برنامه ها را ردیف کنند تا خبر قطعی را به تهران بفرستیم. بنابراین فکر نمی کردم مجبور باشیم ظهر عاشورا هم جایی برویم. فکر کردم بهانه خوبی است حالا که دهه محرم آواره چادر و کمیته امداد و بم شده ام، لااقل ظهر عاشورا را یک جای باصفا باشم. قبول کردم.
بازدیدی که از روستاهای اطراف کردیم و صحبتها با مسئولان کمیته امداد و بنیاد مسکن و شهرداری تهران و جاهای دیگر خیلی زود به نتیجه رسید و علی رغم برنامه ریزی ها، کارمان تا شب عاشورا تمام شد. بچه ها تصمیم گرفتند فردا صبح به سمت کرمان حرکت کنند تا به قطار عصر کرمان- تهران برسند. کار خراب شد. حالا باید می رفتم تا برای حاج آقا توضیح بدهم که از بابت عکاسی شرمنده ام. اما حاج آقا تا من را دید اجازه حرف زدن نداد و گفت:
- «خوب شد آمدی! چند روز پیش با یکی از اهالی منطقه رفتیم روستایی بیست کیلومتری اینجا که تا بهحال روحانی ندیده اند و تا سال پیش کسی در روستایشان اذان نگفته بود. ظاهرا سال گذشته مسئولین کمیته امداد بم برای اولین بار دسته عزاداری آنجا می برند و برای ساختن مسجد روستا کمک جمع آوری می کنند. اما امسال کسی نیست. ما رفتیم و آنجا را دیدیم. با یکی از روحانیون مبلغ که از قم آمده صحبت کردم. با بچه های کمیته امدادی که در بم هستند هم هماهنگ کرده ام. فردا صبح می خواهیم دسته عزاداری را ببریم آنجا و ظهر عاشورا در آن روستا سینه زنی کنیم. تا عصر هم بر می گردیم. می خواستم ببینم شما و دوستانتان هم می آیید یا نه؟!»
خشکم زده بود. همه چیزهایی که در آن دو روز دیده بودم از جلو چشمانم عبور کرد. همه خرابه ها و ویرانه ها و چادرها و مردم بی سرپناه و زلزله زده و ... و حالا صحبت از جایی شد که قبل از زلزله هم ویران بوده است. آنقدر مشتاق شدم تا با آنها بروم که دیگر فکر این را نکردم که چگونه باید به قطار تهران برسم. به حاج آقا گفتم که دوستانم می خواهند بروند. ولی من می مانم و با شما خواهم آمد.
***
صبح عاشورا بچه های آشپزخانه پشت وانت در یک منبع بزرگ سیصد لیتری شربت درست کردند تا به همراه هیئت ببریم. بقیه هم بیکار نمانده بودند. هر کس هر چه به دستش می رسید با خود برداشته بود. پرچم، قاب عکس، بیرقهای رنگارنگ. نمی دانم از کجا یک طبل و سنج هم پیدا کرده بودند و از همان پشت وانت تمرین نواختن می کردند. حاج آقا فکر همه چیز را کرده بود. آمپلی فایر غنیمتی اش را هم با بلندگوها به یک موتور برق بنزینی بسته بود و گذاشته بود پشت وانت تا همه چیز تکمیل باشد.
کارکنان کمیته امدادکه هر کدام از یک شهر و دیار آمده اند تا به زلزله زدگان بم کمک کنند، روز عاشورا پشت پنج – شش وانت نیسان، کار را تعطیل می کنند تا به خدمت دیگری بپردازند. یک روز تعطیل - حتی به بهانه عاشورا- در میان آن همه کار و گرفتاری می توانست فرصت مناسبی برای استراحت باشد. اما عشق به حسین علیه السلام و عشق به خدمت به محرومین، این همه را راهی بیابان میکند. انصافا امسال خدا عاشورای دیگری برای من خواست. عاشورایی به دور از خانه و کاشانه و همراه آدمهای ساده و مخلصی که حسین علیه السلام را فقط به واسطه حسین بودنش می خواهند و بی هیچ چشم داشتی خود را وقف او می کنند.
طی کردن مسیر بیست و چند کیلومتری خاکی روستا یک ساعتی طول کشید. اسلام آباد دِسک روستایی محروم و دور افتاده در دامنه کوههای جنوب بم است که مردمانش از دامداری و کشاورزی زندگی را می گذرانند. روستا با آب و هوایی خنک و درختان گردو و باغهای میوه، در دره ای عمیق، مجاورکوههای مرتفع منطقه و در کنار رودخانه ای پر آب و زلال قرار دارد. زلزله پنجم دیماه آسیب چندانی به روستا وارد نکرده است و فقط چند نفری از اهالی روستا که آن شب به شهر بم رفته بودند جان خود را از دست داده اند. در هر صورت مردم، داغدار آشنایان و وابستگان خود در شهر بودند.
وقتی به ابتدای جاده شیب دار ورودی به دره رسیدیم، از وانتها پیاده شدیم تا نگاهی به اطراف بیاندازیم. اما مشکلی بهوجود آمده بود. یکی دو نفر از معتمدین روستا که به استقبال ما آمده بودند با حاج آقا مشغول صحبت شدند. ظاهرا عده ای از اشرار شایعه ای پخش کرده بودند در مورد اینکه کاروان ما برای حمله و غارت روستا آمده است و تهدید کرده بودند که در صورتی که از دره پایین برویم به ما شلیک خواهند کرد! (مسئله اشرار مسلح متاسفانه مشکلی است که علی رغم همه تلاشهای صورت گرفته توسط نیروهای انتظامی در این منطقه از کشور وجود دارد) از جایی که ما ایستاده بودیم تجمع مردم در کنار رودخانه کاملا قابل مشاهده بود. حاج آقا و روحانی همراه کاروان و یکی دو نفر از همراهان با معتمدین روستا پایین رفتند تا مشکل را بررسی کنند. ما مانده بودیم که چه کنیم. آمده ایم ثواب کنیم، کباب شدیم! حاج آقا دلشاد و بچه های آشپزخانه کجا و غارت روستا در ظهر عاشورا کجا!
در هر صورت پس از مدتی گفتگو سوء تفاهم بر طرف شد. دسته سینه زنان را تشکیل داریم و از شیب دره به سمت روستا پایین رفتیم. واقعا صحنه دیدنی و خاطره انگیزی بود. ما در این طرف رودخانه در دوصف منظم در حالی که مداح گروه پشت وانت نوحه خوانی می کرد سینه می زدیم و در جاده خاکی به سمت مردم می رفتیم و مردم روستا، زن و مرد و پیر و جوان، آن طرف رودخانه در انتظار رسیدن کاروان ما ایستاده بودند و اشک می ریختند:
با هر زحمتی که بود کفشها را کندیم و از آب گذشتیم. در آن سوی رود دوباره دسته تشکیل شد و به همراه مردم به سمت مسجد روستا حرکت کردیم. مسجدی که یک سال پیش در روز عاشورا سنگ بنای آن توسط مسئولین کمیته امداد بم گذاشته شده بود و تا امروز فقط دیوارهای آن را ساخته بودند. محوطه داخلی مسجد هنوز کف سازی نشده و فقط چند تکه موکت بر روی زمین ناهموار آن پهن شده بود.
تا اذان ظهر بیشتر از یک ساعت باقی مانده بود که مداحان هیئت شروع به نوحه خوانی کردند و مراسم عزاداری ظهر عاشورا را در کنار مردم خوب روستای اسلام آباد دسک و در مسجد بی سقف آن برگزار کردیم. در طول مراسم، اهالی روستا با شوق خاصی محو اشعار و مراثی شده بودند و به همراه هیئت کمیته امداد بر سر و سینه می زدند و اشک می ریختند.
گفتم که آدم دوست دارد ایام تاسوعا و عاشورا در تکیه و حسینیه و مسجد محل خود باشد و فارغ از همه چیز به خود و خدای خود بیاندیشد. اما قرار گرفتن در جمع هیئت عزاداران حاج آقا دلشاد و حضور در بین مردم ساده و مهربان دسک به بهانه عکاسی، آنقدر دوست داشتنی بود که تا پایان مراسم آن روز و خواندن نماز کاملا فراموش کرده بودم که من در جمع امدادگران کمیته امداد و مردم منطقه غریبه هستم.
هر چند که در هر شهر و دیار این سرزمین، مراسم عزاداری به شیوه سنتی خاص آن منطقه برگزار میشود؛ اما آن روز گویی همه این اختلافات سلیقه ای از میان برداشته شده بود و همه به یک شیوه پاک و اصیل عزاداری می کردند. نوحه خوانی های مختلف، میانداری ها، نغمات شور و ... هیچکدام به سبک خاصی تعلق نداشت و همه چیز به آن اصل اساسی عزاداری نزدیک شده بود: اصالت شعر و محتوی.
بعد از نماز، ناهار را مهمان مردمان روستا بودیم. آبگوشتی که از صبح تدارک آن را دیده بودند پذیرایی ساده ای بود که از عزاداران امام حسین علیه السلام به عمل آوردند. با خودم فکر می کردم هر سال که قرار نیست آدم در حسینیه محل خودشان مهمان باشد. یک روز هم قرار می شود هزار و دویست کیلومتر دورتر از خانه، در مسجدی بی سقف و در جمع آدمهای به ظاهر غریبه مهمان سفره اباعبدالله باشیم. این سفره گسترده تر از این حرفهاست.
***
آدم یک وقتهایی قرار می شود چیزهایی را ببیند که اگر به خودش بود هرگز به سمت آنها راهی نداشت.
آن روز بالاخره ده دقیقه مانده به حرکت قطار به کرمان رسیدم. عکسهایی که گرفته بودم بعدا برای حاج آقا دلشاد مهربان و دوست داشتنی فرستادم و همین سبب مودتی شد که یک دنیا می ارزد.
امسال حاج علی اکبر دلشاد و بچه های کمیته امداد، حسینی ترین عاشورای زندگی ام را رقم زدند. عاشورای واقعی گذشتن از خود و رسیدن به او.
خاک درِکوی حسین است و بس
+ این نوشته مال بهمن ماه ۸۲ است.