... کمتر از یک سال بعد از آن ماجرا، من خودم را غرق در دنیایی یافتم که امروز هر چه فکر میکنم تجانس و تناسب آن دنیا را با شخصیت دوران کودکی خودم نمییابم. گویی به نحوی اسرارآمیز به آن سرزمین پرتاب شده بودم.
در اوایل دههی هفتاد که من دانشآموزی در مقطع راهنمایی بودم، قرائت قرآن آن چنان مرا شیفتهی خود ساخته بود که هیچ چیز دیگری برایم آن قدر جذابیت نداشت. صد البته که فضا و حال و هوای مدرسه بر روی من اثرگذار بوده است. به بیانی دیگر مدرسهی راهنمایی من بر گردنم حق حیات دارد. حیات معنوی.
زندگیام شدهبود گوش دادن به تلاوت قرآن. از رفعت و عبدالباسط و منشاویها و مصطفی اسماعیل و شعیشع گرفته تا غلوش و شحات و بسیونی و طوخی و طبلاوی و نعینع و این اواخر متولی که به حق سید است. هر استادی که آن روز شناخته شده بود را با یک بسم الله از دیگری تمیز میدادم و حاشیهی این خبرهگی البته تا امروز هم کشیده شده است.
از نوارخانهی مدرسه یکی یکی نوار میگرفتم و تمام نوارهای قدیمی خانه را با ضبط قرائت قرآن دوباره نو میکردم.
آن روزها رادیو قرآن روزی چهار ساعت برنامه داشت. از چهار بعدازظهر تا هشت شب. از مدرسه دوان دوان به خانه میآمدم فقط برای این که نکند دقیقهای از برنامهای را از دست بدهم. نیمی از نوارهای قدیمی پدرم پاک شد، به این خاطر که رادیو قرآن تلاوتهای قشنگی پخش میکرد. تلاوتهای جدیدی که در نوارخانهی مدرسه پیدا نمیشد.
ماه رمضانها حقیقتاً عید بود. رادیو قرآن دوازده ساعت برنامه داشت و این برنامهها از سحر شروع میشد. ترتیل را همان موقع فهمیدم که به چه معناست و با خلیل الحصری و پرهیزگار آشنا شدم.
آن روزها از کامپیوتر و سی دی و اینها خبری نبود و هنوز هیچ کس در ایران یک دورهی کامل ترتیل حجازی نداشت. برخی نوارها را زائرین تک میآوردند و دست به دست تکثیر میشد. همان موقع من دو سه تا شاطری داشتم که با طلا هم عوض نمیکردم. یاسین و مریم و زمر.
مسابقات بین المللی قرآن در ایام مبعث رونقی داشت و توی اتاق پرورشی مدرسه، رادیو روشن میکردند و با بچهها مسابقات را تعقیب میکردیم.
چند سال هم اختتامیه، مدرسه ما را برد بیت. همان سالی که آقا جلوی پای شعیشع تمام قد ایستادند. همان سالی که آقا فرمودند: «عزیزان من! قرآن نور است. قرآن حقیقتاً نور است...» تازه شب هم آمدیم و دوباره مراسم را از تلهویزیون تماشا کردیم.
در آن دورهی تیرگی روابطِ ایران و مصر، تازه پای بعضی از این قاریها به ایران باز شده بود. ده روزه میآمدند. به بهانههای مختلف. سه تا سه تا. یک بار غلوش و شحات و شعیشع آمدند. یکبار بسیونی و شعیشع و صیاد. یک بار شحات و متولی و غلوش. آمار همه را داشتم. برنامهی ثابتشان در تهران مسجد بلال بود. شبها، یک بچهی سیزده چهارده ساله از کجا می رفتم جام جم که شعیشع را ببینم. که غلوش جلوی میکروفون عقب و جلو برود و مدام عرقش را پاک کند و الله بگویم. که شحات، بیخیال و زیرلبی و چشم بسته و سربالا احزاب بخواند و برایش غش کنم. که متولی سه خط سه خط اسماء الحسنای آخر حشر را بخواند و هر بار کم نیاورد و مردم از جا کنده شوند. که سلیمی با اساتید، عربی خوش و بش کند و مردم لبخند بزنند و کیف کنند.
*
اینها قهرمانان دوران کودکی و نوجوانی من هستند. بارها در عمرم آرزو کردهام که کاش رودتر میشناختمشان تا لااقل بتوانم ادایشان را دربیاورم. حیف که حنجرهام زود بسته شد. زودتر از آنی که بتوانم الرحمن را توی حلقم بیاندازم که علم القرآن خلق الانسان... و صدای دو رگهای بیرون نیاید. چقدر گریه کردهباشم که نمیتوانم با صدای بلند اذان بگویم خوب است؟
همیشه برای دلداری خودم یک جواب داشتهام: «ما را برای این کار نساختهاند.»
***
نشان اهل بلا عاشقیت است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
***
این روزها، بچههای همان مدرسهی راهنمایی، از این که یکی از آیههای کوچک سورهی کافرون را نمیتوانند از رو بخوانند، گریه که نمیکنند هیچ؛ ناراحت هم نمیشوند.
برای هر تفریح و سرگرمی و دل خوشی که ما آن روزها داشتیم، یک معادل دیجیتال و برقی یافتهاند و دل به آن خوش کردهاند.
این روزها چقدر از دنیای ده سال پیش فاصله گرفتهایم. برای بچههای امروز تصور روزی که رایانهای وجود نداشته است، به افسانه میماند. روزگاری که قیمت هر آرزوی دیدنی و شنیدنی بیشتر از دویست و پنجاه تومان –حداکثر قیمت رایت یک سی دی- بود. روزگاری که برای آن چه از این گونه تفریحات میخواستیم باید زحمت زیادی میکشیدیم. (و طبیعتاً قدرش را میدانستیم)
*
من نمیدانم این روزها معادل دیجیتال سید متولی عبدالعال -وقتی سه خط سه خط قرآن میخواند- چه میشود.
هیچ کس نمیداند.
تا کجا؟
و برنامههای n سالهی "توسعه" و ...
...
و من که شعار میدهم ببین بدون همین کامپیوترم میتوانم زندگی کنم اصلاً؟؟؟