عزیزم!
سید و حاجی یک بازی است برای همین. همین که دلت اگر لرزید، پایت نلغزد. حقاً شمسالدین محمد برای تو گفته است که: معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
سید و حاجی حایلی میشود بین وجود واقعی انسان و وجود تکلیفیاش. تو در لحظهای دوست میداری کسی را بیواسطه و بینهایت دوست بداری –و حق هم داری– اما آنچه مانع از این ابراز صمیمیت میشود (اسمش را بگذار تقوا یا هر چیز دیگر) همان نگاه تکلیفی است که باید داشته باشی. تو در هر لحظه سیدی هستی که یک حاجی مدام مراقب اعمالت است و اگر خوب بنگری تو هم برای سیدی دیگر نقش حاجی را بازی می کنی. لذا روا نیست که بیپرده و بیپیرایه از سیدِ زیردست و حاجیِ بالادست، وجود واقعی خود را همان گونه که هستی بنمایانی.
عزیزم!
تو را به ریاکاری توصیه نمیکنم. اما حواست به گفتارت باشد. چرا که گفتار به پندار تبدیل میشود؛ و پندار به کردار؛ و کردار به عادت؛ و عادت به شخصیت.
مبادا چیزی بگویی که آن چنان هم قطعی و یقینی و دائمی نباشد؛ دَم در کش ار نه باد صبا را خبر شود!
عزیزم!
همهی نوشتههای دو ماه اخیرت را سر صبر خواندم و لذت بردم. از این همه، مهرداد اوستا را دریاب که خوش میچکامد:
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!
راندم چو از مهرت سخن، گفتی: بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه میخواهی؟ بگو!
گیرم نمیگیری دگر، ز آشفتهی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو
ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که: دانم، پس مرو، گر آگه از راهی؟ بگو!
غمخوار دل، ای مه نیی، از درد من، آگه نیی
ولله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی؟ بگو!
زین بیش آزارم مکن، پیش همه خوارم مکن
خوارم مکن، زارم مکن، گر آن که بدخواهی بگو!
من عاشق تنهاییام، سرگشته ای شیدایی ام
دیوانهی رسوایی ام، تو هر چه میخواهی بگو!
به خدا میسپارمت که او بهترینِ نگاهداران است.