*
اگر پایین این نوشته را نگاه کنید، با زبان شیرین فارسی نوشتهاست: چهارشنبه، هفدهم خرداد هشتاد و پنج.
شصت و یک را که از هشتاد و پنج منها کنی، میماند بیست و چهار؛ و حالا
یعنی که مطمئناً بیست و چهار سال در این دنیا نفس کشیدهام. بیست و چهار
سالی که اگر هر سال را به یک ساعت تشبیه کنیم، از فردا وارد دومین روز
زندگیام خواهم شد.
و راست گفتهاند قدما که دنیا دو روز است و یک روز آن هم رفته…
با احتساب آمار و احتمال و امید به زندگی و سوانح طبیعی و مشکلات ایرانی و
تهرانی بودن در این روزگار، خیلی بعید به نظر میرسد که روز دوم را به
راحتی به پایان ببرم.
در خیالم نصف راه –بلکه بیشتر- را آمده ام.
در روزی که گذشت تا شش صبح که خواب بودم. خوابآلوده از ساعت هفت تا دوازده
را به مدرسهی ابتدایی رفتم و درست هنگام اذان ظهر وارد مقطع راهنمایی
شدم. بعداز ظهر را از ساعت سه تا هفت در دبیرستان سپری کردم و در غروب
آفتابِ روزِ اول پا به دانشگاه گذاشتم و ساعت ده شب هم از آن فارغالتحصیل
شدم.
حالا روز به پایان رسیدهاست و من که از هفت صبح تا ده شب را پشت میز و
نیمکت سپری کردهام، در واپسین لحظات شبِ اول، باورم نمیشود که دنیایی بجز
مدرسه و دانشگاه هم میتواند وجود داشته باشد.
**
یکی از رسم و رسومات منحصر به فرد خانوادگی ما این است که هرگز برای کسی
جشن تولد نمیگیرند. حتی تبریک هم نمیگویند. حتیتر اصلاً یادشان نمیماند
که تولد چه کسی چه روزی است و این سنت نیک دو فایده (بل سه فایده) دارد:
۱- اصالتی برای گذر و تکرار سالهای شمسی قایل نشدهایم.
۲- مدام به یکدیگر سفارش کردهایم که : تو هیچی نیستی.
و البته سه این که هدیه دادن و هدیه گرفتن ور افتاده است و هیچ کس خاطرهای از چنین کارهایی ندارد.
نمیتوانم به شما هم توصیه کنم که چنین رفتار کنید. فکر میکنم تصور آن هم
میتواند برایتان رنجآور باشد. بسنجید که چقدر محتاج توجه خاص دیگران
هستید و این نیاز خود را چگونه از راههای دیگر میتوانید برطرف سازید.
***
مطلب آخر را گفتم که فکر نکنید غرضم از این یادداشت چیز خاصی بودهاست.
غرض اصلیام همان بود که خودم گفتم: دنیا دو روز است…