پدرم، مادرم، سلام؛
خیال نکنید اگر دیر دیر به یادتان میافتیم یا گاهگاه سری به شما میزنیم، به یادتان نیستیم و دوستتان نداریم.
بالا و پایینهای روزگار، مدام بالا و پایینمان میکند و تمام حواسمان را جمع کردهایم که در این دستاندازها، خدای ناکرده، چپ نکنیم. موتور ضعیف جانمان، این روزها جسم را هم به زحمت حرکت میدهد، از پرواز روح که اصلاً صحبت نفرمایید.
شکایتی از عهد و روزگار نیست البته، که مصیبت در جانمان است. چون «دوست» دشمن است، شکایت کجا بریم؟
پدرم، مادرم؛
خیال نمیکنیم برادری رابطهای از جنس همخونی باشد و پدری و مادری لقبی برای والد و والده. چه خونی؟ کدام والد؟ کدام والده؟
مگر خون، جاری حیات در این عالم نیست؟
مگر میتوان برای حیات زمینی جسم انسان در دارالفناء، پدر و مادری قایل شد و حیات ابدی او را در دارالقرار، بیمادر و پدر دانست؟
مگر نفرمود امیرمان (امیر امیران عالم) که «بسا برادرا که نزاییده مادرت»؟
شما پسرانی دارید که حیات ظاهریشان در این زمین سالهاست که پایان یافته؛ (هر چند که حیات باطنیشان ادامه دارد و از ما زندهترند) اما امروز، همهی پسران این سرزمین، فرزندان شما هستند که زندگی ظاهری و باطنی امروزشان را، میراثِ گرانقدرِ برادرانِ بزرگترِ خود میدانند.
اگر گاهی فراموشمان میشود، کاملاً طبیعی است: انسان را از نسیان گرفتهاند.
میدانیم که شما میدانید و به دل نمیگیرید.
پدرم، مادرم؛
آن روزی که پسر شما عقیدهاش را با خطی سرخ امضا میکرد، من و دوستانم در این دنیا نبودیم. (هر چند که همین حالا هم خیلی در این دنیا نیستیم) اما مدام این فکر آزارمان میدهد که اگر بر فرض محال در این دنیا بودیم، با این حال و روزی که امروز داریم، برایمان توفیری هم میکرد یا نه؟
نمیدانم چقدر از پدر و مادرهای ما حاضرند امروز جای شما بودند و فرزندان شما برایشان نامه مینوشتند. اصلاً خود شما حاضر هستید؟
حاضر هستید این همه سال جدایی و دوری و تنهایی را با لحظهای از خوشیهای این دنیا عوض کنید؟ چه میگویم!؟ حاضرید یک لحظه از آن همه تنهایی و درد و دوری را با همهی دنیای ما عوض کنید؟
...
پدرم، مادرم؛
هر سال من و دوستانم (کم و بیش) دور هم جمع میشدیم و در مثل این روزها ضیافتی بر پا میکردیم که برادرانمان به میهمانی میآمدند. امسال اما...
امسال اما کمی دیر میشود. باید میبخشید. به خیالمان رسید که این تأخیر دو ماههی آذر تا بهمن ممکن است دلتنگتان کند. نه! درست نگفتم: به خیالمان میرسد که این تأخیر دو ماههی آذر تا بهمن دلتنگمان میکند. خیلی دلتنگمان میکند. گفتیم برایتان بنویسیم تا کمی سبک بشویم.
آخر میدانید؟ ما این هفته را خیلی دوست داریم.
نکند به خیالتان ما این هفته را گرد هم میآییم برای دلخوشی شما؟ برای تکریم شما؟ نه! اصلاً کریم چه نیازی به تکریم دارد؟
نکند به خیالتان این هفته را برای تبیین فلسفهی جنگ و بررسی رابطهی جنگ و صلح و استکبار جهانی و ... دوست داریم؟
نکند به خیالتان برای بهبه و چهچه این و آن و تعریف و تمجید آن و این گرد هم میآییم؟ کدام تعریف؟ کدام تمجید؟
ما شاید -اگر خیلی تلاش کنیم- این هفته را دور هم جمع میشویم که کمی دل خودمان خوش باشد که هنوز راه همان است و مرد بسیار است. شاید سالی یکدفعه یادمان بیاید که هر چند شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و شاید بعد این تکرار مکرر به یادمان بماند که باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اکبر که بسته نیست.
ذرهای اخلاص اگر در کار باشد البته...
پدرم، مادرم؛
انشاءالله امسال هم، اواخر بهمن ماه، آیین ادای کوچکترین دِین ما به برادرانمان –همچون سالهای گذشته- در دبیرستان برپا خواهد بود. این مختصر را فقط یک یادآوری کودکانه بدانید. به زودی به دستبوستان خواهیم رسید و میدانیم که سرافرازمان میکنید. ما شرمندهی ابدیتان هستیم.
فرزندان کوچک شما در گروه شهدا
آذرماه ۸۴
* اول قرار بود مدرسه یک نامهی رسمی و اداری برای خانوادهی شهدا بفرستد و در آن تغییر زمان سنتی هفتهی شهدا را اعلام کند. اما بعد تصمیم گرفتیم این نامهی متفاوت را از طرف بچههای گروه شهدای مدرسه برای خانوادهی شهدا بفرستیم. حالا که گذر زمان برخی حساسیتها را کم کردهاست این نامه را منتشر میکنم.
مهر ۹۲