او اولین و آخرین معلم ورزشی بود که دیدم در چشمش فوتبالیستترین پسر دوره با من که میلی به دویدن و گل زدن نداشتم یکسان بودیم. ابروهای پرپشت و در هم کشیدهاش به او چهره ای جدی و منضبط میداد چنان که هیچ کس در کلاس نرمش او جرأت تخلف نداشت.
...
بعد از مدرسه من چهره ای دیگر از او دیدم. جانباز معتقدی که کتاب چاپ میکرد و همان قدر که نگران سلامت جسم شاگردانش بود؛ به سلامت فکر مردمان شهرش اهمیت میداد. چند باری که به بهانهی گرفتن کتاب برای اردوهای جهادی مهمان دفتر انتشاراتش در میدان انقلاب شدم، از نزدیک سختیهای کارش را دیدم و درد دل هایش را شنیدم.
...
صبح جمعه، چند نسل از همکاران و شاگردانش، که امروز مویی سپید کردهاند و چون او برای خود کامله مردی شدهاند، زیر تابوت مرد جدی ورزش مدرسه را گرفتند و دور تا دور حیاط چرخاندند.
من و دوستانم، همان طور که روزی او بی اغماض همهی مان را در حیاط ده ضلعی مدرسه میدواند و عرق مان را در میآورد، تابوتش را روی شانه گرفتیم و در حیاط مدرسه سینه زدیم و برایش گریه کردیم.
تابوت مقدس معلم را از مدرسه بیرون بردند تا در بهشت زهرا به خاک بسپارند.
...
غصه میخورم که چرا امروز جمعه بود و چرا تابستان است و چرا نسل امروز مدرسه، وداع ما با متفاوتترین معلم ورزش مان را ندیدند.
ایشون هم برا ما همینگونه بودند
اون موقع که دبیر ورزش ما بودند خیلی دریافت خاصی احساس نمیکردیم، جز نفس نفس ... !!
ولی ....