رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ اُمُّک
:: بسا برادرا که نزاییده مادرت ::
آنچه پیش رو دارید، نمونهای از دهها مقالهای است که در بیست سالِ گذشته، در هفتهی بزرگداشت شهدای دبیرستانِ مفید، نوشته و خوانده شدهاست.
برگزاری برنامههایی با محوریّت زنده نگاه داشتنِ یاد و نامِ شهدای دفاع مقدس و بخصوص شهدای دانشآموز و فارغالتحصیلِ دبیرستانِ مفید، سالهای سال به عنوانِ اصلیترین فعّالیتِ جانبیِ این دبیرستان برقرار بوده است. «هفتهی شهدا» یادگاری از شهدا و حرکتی برای زنده نگهداشتن یاد و نامِ آنها در این روزگار است. این هفته هر سال با همت و یاریِ خیلِ کثیری از دانشآموزان و معلمان و فارغالتحصیلانِ مدرسه برپا میشود و در دو بخش مراسم و نمایشگاه، فعالیتهای گوناگونی در آن انجام میشود.
نوشتن مقاله و قرائت آن در مراسمهای روزانه، از سنتهای دیرینِ هفتهی شهدای مفید است. در سالهای دور، همکلاسیها و همرزمانِ شهدا مقالاتی در ذکرِ خاطرات و بیانِ ویژگیهای اخلاقی و رفتاری رفقای شهیدشان مینوشتند و در هنگام اجرای مقالهها هم به تناسب از تصاویرِ شهدا جهت ملموس شدن جملات و توصیفات استفاده میکردند. در آن روزها، قرائت مقاله از تأثیرگذارترین و به یادماندنیترین بخشهای مراسمهای روزانه بود.
اما در سالهای اخیر به دلیلِ دور شدنِ نویسندگانِ مقالات از حال و هوا و فضای زندگی شهدا، کیفیت محتوایی مقالات، انتخاب و استفاده از تصاویر و از همه مهمتر ایجادِ ارتباطِ میانِ کلام و نما، دچار افتِ شدیدی شده است. واضح است که فعالیتهای دانش آموزی مدرسه باید با توجه به تواناییها و استعدادهای بچهها تعریف شود و بر همین اساس نیز ارزیابی گردد. در چند سالِ اخیر دستاندرکاران برنامهها ضرورتِ بازتعریفِ فعالیتهای دانشآموزی هفتهی شهدا را احساس کردهاند و در این راه دست به اقداماتِ اصلاحی متعددی زدهاند.
مقالهی حاضر در همین راستا و به منظور الگوسازی و ارایهی نمونهای از کارِ تلفیقیِ نوشتاری، تصویری و صوتی تهیه شده است. هر قسمت از متن این مقاله متناسب با تصویر نگاشته شده است و در بسیاری از موارد، کلام و نما یکدیگر را کامل می کنند.
این مقاله در روز چهارشنبه پانزدهم اسفند ۸۶ و در روزهای پایانی ماه صفر اجرا شدهاست و محتوای ارایه شده در آن، مطابق با موضوعِ محوری این روز «رفاقت» میباشد.
لازم به ذکر است انتشار چنین مجموعهای برای اولین بار در دبیرستان مفید صورت میگیرد و در کنارِ جزوهی حاضر، فیلمِ اجرای این برنامه نیز در اختیارِ علاقمندان قرار دارد.
امیدواریم انتشارِ این مجموعه آغازی برای تولید آثارِ دیگری در چنین قالبهای جدیدی باشد.
۱.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم
۲.
بچهها سلام؛ به نظرتان چه ایرادی دارد که امروز، من، برایتان قصه بگویم؟ امروز چهارشنبه است؛ روز رفیق؛ روز رفاقت.
چه ایرادی دارد اینبار من از رفاقت برایتان بگویم؟
۳.
امروز چهارشنبه است. هفتهی شهدا دارد تمام میشود. امروز خوب به این تصاویر خیره شوید. امروز خوب به حرفهای این رفیقِ کمی بزرگترتان گوش کنید. امروز، روزِ رفاقت است.
۴.
ای رفیق اعلی! ای رفیقِ هر بیرفیق! ای دوستِ هر بیدوست!
دستِمان بگیر و راه نشانِمان ده! امروز چشمِمان و گوشِمان و زبانِمان را به تو میسپاریم؛ هدایتِمان کن!
۵.
بسم الله الرحمن الرحیم
۶.
السلام علیک یا اباعبدالله! سلام بر تو ای پدرِ بندگانِ خاصِّ خدا!
سلام امام حسین! سلام بر شما و سلام بر برادرتان ابالفضل العباس.
۷.
سلام حضرتِ عباس! چه برادرِ خوبی بودی برای امامت؛ چه رفیقِ خوبی برای برادرت...
بچه ها؛ حرفِ اول و آخرِ ما امروز همین است: «رفیق باید برادر باشد.» «برادری» کمالِ رفاقت است.
۸.
راهِ کاروانِ عشق از میانِ تاریخ میگذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمانِ کاروانِ کربلاست.
۹.
ای حضرتِ خونِ خدا! شهیدانِ ما، این دلاورانِ عرصهی جهادِ اکبر و جهادِ اصغر، به عشقِ شما پا در میدانِ مبارزه نهادند. دستِ ما را هم بگیر.
۱۰.
بچهها! این مردان که اینچنین دوشادوشِ هم ایستادهاند و به ما مینگرند، هر کدام، نانآورِ خانهای و یا آرامِ قلبِ مادری بودهاند. من و تو هم اینچنینایم.
خدا کند بتوانیم از همهی این تعلّقاتِ دنیایی رها شویم. خدا کند ما هم «شهید» شویم.
۱۱.
... بله بچهها! بیایید قصهی خودمان را واگو کنیم. در چهرهی این پسر بچههای دبستانی چیزی هست که من را و تو را به کودکیمان میکشاند.
این بچهها که در همین عالمِ کودکی، دوستِ خوبی برای هم هستند، از کجا میدانند که فردا چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد؟ بچهای که هنوز به سنِ تکلیف نرسیدهاست، از کجا بداند که ممکن است روزی رفیقِ عزیزش را خونین در آغوش بگیرد؟
۱۲.
از کجا بداند که روزی به جای سرودهای شادِ کودکانه، به جرمِ پاسخ به ندایِ هلمنناصرِ حسین، از حنجرهاش خون فواره خواهد زد؟
۱۳.
این دو برادر، این دو رفیق، که مثلاً چهل سالِ پیش، شانه به شانه، به دوربین خیره شدند تا تصویرشان بر روی صفحهی حساس به نور ثبت شود، از کجا باید میدانستند که نامِ یکیشان به زودی در صفحهی افتخاراتِ تاریخ ثبت خواهد شد و دیگری باید پیکر غرقه در خونِ برادر را زیرِ خاک کند؟
برادرِ کوچکتر شهید میشود یا بزرگتر؟ یا هر دو؟
۱۴.
تا دلتان بخواهد از این تصاویر هست: بچه هایی که با هم به گردش رفتهاند...
۱۵.
... یا همین بچه هایی که در نمازخانهی مدرسهی راهنمایی ایستادهاند.
من و شما هم از این عکسها زیاد داریم...
۱۶.
این همه دوست، این همه رفیق، از کجا باید بدانند که جنگی رخ خواهد داد و در آن گلهایی از باغِ دوستیهایشان پَرپَر میشوند؟ مگر من و تو امروز میدانیم؟
۱۷.
بگذارید برای نمونه نگاهی به یک دوست بیاندازیم. این فقط یک نمونه است. اگر بگردی در زندگیات از این رفقا پیدا خواهی کرد:
۱۸.
شما یک روز، نمیدانم به چه بهانهای، مثلاً فوتبال، این پسر را میبینی. سیزده سالش است. نامش را میپرسی؛ میگوید جواد. خوشت میآید؛ بیدلیل. دوست میشوید.
۱۹.
جواد دوستِ خوبی است. هممدرسهای هستید. اهلِ اسراف نیست؛ اهلِ وقت تلف کردن نیست. هم کلاسی هستید. خیلی دوستش داری.
۲۰.
[شروعِ نوایِ امان ای دل...]
مدرسه تمام میشود. جنگ میشود. جواد میخواهد برود جبهه. تنهایش نمیگذاری. چه کسی رفیقِ به این خوبی را تنها میگذارد؟
۲۱.
میبینی؟ خدا رفیقهای خوب را دوست دارد. خدا خودش خوب رفیقی است. جوادت را خرید. به بهای رضوانِ رحمتاش. اما تو چه؟
۲۲.
از رفیقِ نازنینات یک اعلامیه می ماند و یک سینه خاطره؛ یک سینه بغض و ماتم.
۲۳.
پاری وقتها که دلت می گیرپد، به قطعهی بیست و هفت سری میزنی؛ جواد آنجا خوابیده است. بالای سرش مینشینی، قرآن میخوانی؛ گریه میکنی: سبک می شوی.
چه کسی رفیقِ به این خوبی را تنها میگذارد؟ یعنی جواد تو را تنها گذاشته است؟
... تو امروز، رفیقِ چهل سالهی جوادِ بیستساله هستی...
[پایانِ نوایِ امان ای دل...]
۲۴.
اجازه بده نمونهای دیگر نشانات بدهم؛ یک رفیقِ دیگر:
۲۵.
این حسین است؛ حسینعلی. توی خانه صدایش میزنند: مسعود. پسرِ خوبی است. یک خواهرِ کوچکتر هم دارد. خیلی همدیگر را دوست دارند. پدر و مادرِ خوبی هم دارند.
۲۶.
خانهیتان دیوار به دیوارِ خانهی آنهاست. از بچهگی با هم رفیقاید. توی کوچه فوتبال بازی میکنید. البته او بازی نمیکند. آسم دارد*؛ نَفَساش میگیرد. کناری مینشیند و بازیِ شما را تماشا میکند.
اما تو همیشه فکر میکنی که او هم، همبازیِ شماست: از بَس که پسرِ خوبی است.
[* در مصاحبهای که چند سال بعد با مادر شهید داشتیم معلوم شد که این مطلب به این شکل صحت ندارد.]
۲۷.
حسینعلی خیلی با ادب است. هیچوقت حرفِ تندی نمی زند. هم مدرسهای هستید؛ هم کلاسی. خیلی مهربان است.
قلبِ کوچکاش برای همه میتَپَد.
۲۸.
می خواهد درس بخواند و دکتر شود تا مریضهای جنوبشهری را رایگان مداوا کند. میبینی چقدر پسرِ خوبی است؟
۲۹.
[شروعِ نوایِ امان ای دل...]
رفیقِ ما، حسینعلی، تازه فارغالتحصیل شدهاست.
رفتهای سَرِ کوچه نان بگیری. داری به سمتِ خانه بر میگردی. نان دستات است.
از دور حسین را میبینی که با رفیقِ دیگرتان، سوارِ بر موتور، میآیند. از دور دست تکان میدهی. دارید به هم نزدیک میشوید. دو نفر جلویشان را میگیرند. تو داری به آنها نزدیک میشوی.
ناگهان اسلحه میکشند و حسین و دوستاش را به گلوله میبندند.
تو داری میبینی. نانها از دستات میافتد. به سویش میدوی...
۳۰.
سه گلوله به سینه و دست و کتفش خوردهاست.
تا حالا رفیقِ اینجوری نداشتهای... رفیقی که سینهاش سوراخ باشد؛ وسطِ کوچه.
چه رفیقی خوبی.
۳۱.
حسین که میرود، پدرِ پیری میماند و برادری جوان.
امروز این پدرِ پیر، که گویی پدرِ تو هم هست، در میانِ ما نیست.
و این برادرِ جوان، راهِ حسین را ادامه داده و حالا پزشک است؛ آقای دکتر شایستهمهر.
[پایانِ نوایِ امان ای دل...]
۳۲.
در مدرسهی ما، تا بوده از این رفاقتها بوده؛ از این دوستیهای آسمانی.
۳۳.
به کلاسِ خودمان نگاه نکن که دور افتادهایم از آنها.
۳۴.
باید کمی عقبتر برویم: چهار سال...
۳۵.
هشت سال...
۳۶.
یازده سال...
۳۷.
کلاس، همان کلاس است. همان نیمکت، همان دیوار، همین کیف و دفترها...
۳۸.
آدمها عوض شدهاند. میبینی؟ بیست و شش سالِ پیش: تخته، پنجره، دیوار: همان.
آدمها؟...
توی این کلاسِ هندسه چند تا شهید ایستادهاند؟ رحمانی، صالحی، فیض، کریمیان، بلورچی...
۳۹.
یعنی چه اتفاقی در یک کلاسِ فیزیک میافتد که پنج همکلاسی، یکی پس از دیگری شهید میشوند؟
فرق این کلاسها با کلاس های ما چیست؟
امیری مقدم، رمضانزاده، صادقینژاد، شیرازی، صرافی...
۴۰.
پس رفیق میتواند همکلاسی باشد؛ این را به خاطر بسپاریم.
۴۱.
رفیق میتواند هممدرسهای باشد؛ همدورهای. توی زمین فوتبال، این «شیرازی» است که دست از بازی کشیده و به ما نگاه میکند.
۴۲.
رفیق میتواند فوتبالیست باشد؛ آن هم به شدّت. دورازهبان این تیم «محمد عبدالحسینی» است. آخرین شهیدِ مدرسه.
۴۳.
رفیق میتواند پشت به دروازه باشد - دروازه های دنیا - و رو کُند به خدا، نظر کند به وجهالله. «امیرهمایون صرافی»
۴۴.
آدم میتواند با رفیق به جلسهی هفتگی برود؛ سَرِ سفره بنشیند و نان و پنیر بخورد.
فیاضی، میرقاسمی، سیادت
۴۵.
این تصاویر را در نمایشگاه خوب تماشا کنید. «جواد» بهشتی شدهاست و رفقایش با او عکسِ یادگاری میگیرند. «امیر امین» و «عباسیان» هم هستند.
۴۶.
شما با رفقایتان از این عکسها میگیرید؟
امیری مقدم، رمضانزاده، صادقینژاد، شیرازی
۴۷.
ناصر شفیعی، شاهجویی، عبدالحسینی، یزدانی
۴۸.
بچه ها این جلسهی هفتگی دورهی هشت است.
بروجردی، نکونام، رحیمیمقدم، سروی، ربیعی، مشایخی، رجبیانی.
هفت نفر از چهارده نفر شهیدند.
۴۹.
رفیق حتماً هم کلاسی و همدورهای و هممدرسهای نیست. کافیاست تنهتان به تنهی هم خوردهباشد. این آقایی که سینیِ چای به دست دارد، آقای «عموزاده» است؛ سرایدارِ آن روزهای مفید.
۵۰.
و اینجا، پسرِ شیطانِ او «مسعود»، در کنارِ بچه های مفید، عکسِ یادگاری می گیرند. «حلاجیان» هم نشسته است.
۵۱.
و دیماهِ ۶۵ «مسعودِ عموزاده» هم از حیاطِ همین دبیرستان تشییع شد؛ بیآنکه دانشآموزِ مفید باشد.
۵۲.
آدم میتواند با رفیقش به سفر برود. توی اتوبوس بنشیند و ساعتها حرف بزنند.
۵۳.
میشود با رفیق یک جایی توی کوه و جنگل چادر زد؛ آتش روشن کرد و چایی خورد.
۵۴.
انالله و انا الیه راجعون.
بچه های دوم؛ اینجا یزد است؛ مسجدِ جامعِ یزد. بیست و پنج سالِ پیش، بچه های دورهی پنج همین جایی ایستادند که شما یک ماهِ پیش از این ایستاده بودید.
الآن که به عکسهایشان نگاه میکنند، یادِ شهدایشان میافتند.
۵۵.
بچه های سوم؛ اصفهان.
۵۶.
برادرانِ سالِ چهارم، دوستانِ من، اینجا رامسر است. دورهی هفت: فتاحیان، عبدالحسینی و شاهجویی از همینجا دانشگاهی شدند.
۵۷.
اردوی جهادی، بیل و ملات و عکسِ یادگاری. آدم میتواند با رفیقاش جهاد کند؛ جهادی برود.
۵۸.
آدم با رفیقش میتواند شوخی کند. همین که میخواهی عکس بگیری، «امیر امین» دست در آب میکند و طَرَفات میپاشد. چقدر میخندید...
۵۹.
و کسانی را که از پروردگارشان پروا کردهاند، گروه گروه به سوی بهشت میبرند،
[قرائت تحقیق آیه...] و سیق الذین اتقوا ربهم الی الجنه زمرا
۶۰.
تا به نزدیکِ آن رسند، در حالی که درهایش گشودهاست،
[قرائت تحقیق آیه...] حتی اذا جاءوها و فتحت ابوابها
۶۱.
نگهبانانِ آن به ایشان گویند: سلام بر شما، خوش آمدید، به آن وارد شوید و جاودانه بمانید.
[قرائت تحقیق آیه...] و قال لهم خزنتها سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین
۶۲.
[شروعِ نوایِ دادِ بیداد...]
رفیق باید شهید باشد.
یک روز، مثلِ امروز، به مدرسه که میآیی، رویِ در، آگهیِ شهادت زدهاند. اسامیِ رفیقانت را به ترتیبِ سِنّ ردیف کردهاند:
«عروجِ خونین و پروازِ ملکوتیِ عزیزانمان را تبریک و تسلیت عرض میکنیم...»
۶۳.
نزدیکِ ظهر که میشود، تابوت میآورند. مدرسه به هم میریزد.
۶۴.
تابوتِ رفیقت را، برادرت را، روی شانه، دورتادورِ حیاطِ مدرسه میگردانی... چقدر سنگین است...
۶۵.
تابوتِ من و تو را چه کسی بر دوش خواهد گرفت؟ «کمرم شکست؛ بیبرادر شدم.»
۶۶.
«هر دَم از این باغ بَری میرسد / تازهتر از تازهتری میرسد
اینها که یک روز شاگردانِ ما بودند، امروز معلمینِ ما هستند.»
[پایانِ نوایِ دادِ بیداد...]
این جمله را حاجآقای شکوری می گوید و به نماز میایستد: الله اکبر
۶۷.
[قرائت ذکر نماز دفن...]
... اللهم ان هذا المسجی قد امنا عبدک و ابن عبدک و ابن امتک. نزل بک و انت خیر منزول به. اللهم انک قبضت روحه الیک و قداحتاج الی رحمتک و انت غنی عن عذابه. اللهم انالا تعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا. اللهم ان کان محسنا فزد فی احسانه...
۶۸.
آخرین نگاه، آخرین تماشا، و تمام...
رفیقت آسمانی شد.
از این به بعد هر وقت دلت برایش گرفت، سری به مزارش بزن.
۶۹.
[شروعِ آواز رفیقان می روند نوبت به نوبت...]
رفیقان میروند نوبت به نوبت...
۷۰.
رفقای شهید، شهدای رفیق
فیض و جلاییپور
۷۱.
جلاییپور و بلورچی
۷۲.
بلورچی و امیری مقدم
۷۳.
صالحی و رحمانی
۷۴.
میرقاسمی و فیاضی
[پایانِ آواز رفیقان می روند نوبت به نوبت...]
۷۵.
امروز چهارشنبه است. بچه ها؛ هفتهی شهدا دارد تمام میشود.
چند سالِ پیش، مثلِ امشبی، چهارشنبهی هفتهی شهدا، یکی از رفقای ما خواب دیده بود که رفته است مشهد...
۷۶.
داخلِ صحنِ امامِ هشتم ایستاده است و تماشا میکند. نمیتواند لب باز کند. سخنی نگفتهبود. زیارتی نخواندهبود و برگشته بود.
خیلی دلش سوخت.
پنجشنبه بههم ریخته بود. برایش تعبیر کردند که همهی اسبابِ گرفتنِ حاجتت مهیِاست؛ خودت نمیخواهی.
یادش آمده بود که توی مراسمهای هفتهی شهدا فقط تماشاچی بودهاست. دل نداده، اشک نریخته...
دلش سوخته بود و پنجشنبه شب، حاجتش را گرفته بود.
۷۷.
کاش... ای کاش... ای کاش... ما هم میتوانستیم با شهدا عکس یادگاری داشته باشیم.
من دلم خوش است که در دورانِ دبیرستانم، زیرِ تابوتِ رمضانزاده و آلِ بویه را گرفتهام.
۷۸.
یادش به خیر... نُه سالِ پیش بود...
۷۹.
بچهها؛ «امیرِ امین» را کنارِ قبرِ خالیِ برادرش به خاک سپردند.
۸۰.
میدانید که؟ «سعید» هنوز نیامده، مفقود است.
۸۱.
«حسینِ رستمخانی» هم جایش خالی است. بیست و پنج سال است پدرش داغِ بوسهی آخر بر دلش ماندهاست.
۸۲.
دعا کنید بیایند تا شما هم عکسی به یادگار با شهدا داشته باشید.
تا در معنا چه افتد...
۸۳.
والسلام