سیدعلی نشستهاست روبرویم. تختهاش را آوردهاست و برایش قابلمه میکشم. یک قابلمهی کوچک، یکی متوسط و یکی بزرگ. پاک میکند.
سفره میکشم، دور تا دور لیوان میگذارم و بشقاب و قاشق و چنگال. نان، آب، برنج، خورشت. پاک میکند.
بعد گنجشک میکشم، توی قفس. دوست دارد. جای آب و دانه هم برای گنجشک میکشم. پاک میکند.
برایم شیر گرم کردهاند. سیدعلی هم میخواهد. برای او هم گرم میکنند. لیوانها را توی سینی گذاشتهایم تا خنک شود. سیدعلی با انگشت خامهی روی شیر را بر میدارد و توی سینی میاندازد. دعوایش نمیکنم. اما سرشیر خودم را با ولع میخورم و بهبه و چهچه میکنم. به دهانِ من زل زده است. سرشیر خودش را از توی سینی بر میدارد و توی دهان میگذارد. ادای من را در میآورد. سرش را تکان میدهد و بهبه میگوید.
*
سیدعلی نشستهاست روبرویم. مثلِ همیشه.
مثلِ همیشه نیست. آرامتر سخن میگوید. زل زدهاست به میز. صدایش شرمگین است و بیپروا نیست. مثلِ همیشه نیست. گیر کردهاست. توی فکر و خیالاتِ خودش گم شدهاست. یک جایی در وجودش علم و عمل همدیگر را گم کردهاند. نمیتواند ارتباط برقرار کند. حیرتزده است و سخت تنها.
آنهمه هیجان و سؤال و فهم، زیرِ برفِ شَک، به ناگاه مدفون شدهاست. یخ زدهاست. حالا نشستهاست روبرویم. چه میتوانم بگویم؟ کم آورده: در فکر، در ایمان، در خدا. چه میتوانم بکنم؟
نگاهش که میکنم در خیالم سیدعلی را میبینم که روبرویم نشسته و برایش قفس میکشم. کاش به همین سادگی بود.
چند تومان؟ چند ساعت؟ چند روز؟ چند نفر هزینه کردهاند تا او نوجوانی در آستانهی پانزدهسالگی، روبرویم بنشیند و به میز خیره شود؟ حتی سر بلند نکند و چشمهای خمارش را به چشمم ندوزد.
نگاهش که میکنم در خیالم پدری را میبینم که خسته از کارِ هر روزه، کارِ سخت و خشن، کارِ زیاد و ملالآور، به خانه باز میگردد؛ پسر را روی شانه مینشاند و دور اتاق میچرخاند. با او توپ بازی میکند و برایش قصه میگوید. اسامیِ حیوانات را میگوید و غذایشان و صدایشان را، و پسرک، به وجد آمده، شیرین زبانی میکند.
با هم به پارک میروند، هر روز و هر روز. لباس تنش میکند؛ با ناز و ادا غذا دهانش میگذارد. اخم میکند، می خندد، عشق میکند.
چند روز؟ چند ساعت؟ چند بار...
*
سیدعلی روبرویم نشسته است. نگاهش که میکنم، گریه میکند.
پینوشت:
+ وقایع واقعی و اسامی حقیقی نیست. هر چند شاید وقایع حقیقی و اسامی واقعی باشد.
++ یک صحبتِ دوستانه، انگیزهی نوشتنِ این مختصر شد. هم به یادِ مهرآب و هم به یادِ حمید.
+++ البته سطرهای نانگاشته و نگاشتههای منتشرنشدهای هم در اصلِ مطلب موجود است.
++++ حرف بیخودی میزنم: قبل از آن که روزی با سیدعلیِ خودتان مواجه شوید، نگاهی به شازده کوچولوی برادر اگزوپری بیاندازید. بیفایده نیست.
+++++ خبرهای خوبی هم از بیتِ آقای عزیزی به گوش میرسد. هر چند که مصراع مجید همچنان مفرد است.
++++++ منتی گر میکشی از مرد میباید کشید. والسلام.
شاید = شایسته است؟!
اگر نمی نوشتی در مورد مجید و خبر ان شا الله خوش نمی دادی عن قریب فحش می دادم از بی خبری از مجید! ارزش پاکتی که توی کیف منه روز به روز پایین تر میاد! تورم بالاست!
یا علی!
یا حق!