کم از یک هفتهای بعدِ آن یزدی که وصفش رفت، مجدداً و ناگهان توفیق سفرِ مجددی دست داد با عدهای از همکاران به کویرِ مرکزیِ ایران.
در این سفر، مجید برای بارِ اول پایش به زمینِ گرمِ یزد رسید و در شبانه روزی که با هم بودیم، بخش عظیمی از بافتِ تاریخیِ شهر را قدم زدیم و سخن گفتیم.
جای شما خالی؛ خوش گذشت.
*
یک ماهی هم به شدت درگیرِ برنامه های هفتهی بزرگداشتِ شهدای دبیرستانمان بودیم. کارِ تئوریکِ پیامبری یک چیز است، کارِ عملی چیزِ دیگر و چقدر تفاوت دارد این هر دو با هم، هر چند که در اصول مشترکند.
آموختم که هر چه در کلاس باید بلیغتر و فصیحتر سخن بگویی، باید در کارگاه ساکت باشی و کارِ خودت را بکنی. در هر صورت یادگیری و یاددهی رخ خواهد داد.
آموختم که هر چه سرِ کلاس، لافِ من آنم که رستم بود پهلوان بزنی، به سرعت در کارگاه مشتت باز میشود که چه کارهای! پیشِ خودت رسوا می شوی.
آموختم که در کارگاه، فرصتِ چانه زنی بر روی مبانی و عقاید وجود ندارد. شما به شدت محتاجِ برنامهی عملی و تقسیم وظایف و شرح کار هستید و هر چقدر در مرحلهی تئوری بیشتر فَک زده باشید، در کارگاه -علیرغم همهی تضادهای فکری- همکاریهایتان بهتر اتفاق میافتد.
آموختم که در هر سازمانِ دولتیای میشود خصوصی بود، و اگر خصوصی بودی و در میانِ دولتیان اعتباری هم داشتی، آن وقت نانت توی روغن است. امضایت طلاست. دستخطت قیمت دارد. وگرنه یا اسیری یا غریبه.
و آموختم که حرفِ راست را باید از بچه شنفت و بچه حرف راست را نمیشنود، بلکه بو میکشد. بچه چون بچه است هنوز بوی گند دروغ آزارش میدهد. هم حرفِ راست میزند، هم حرفِ راست میفهمد.
و البته مجدداً حسرت خوردم که چرا هیچکس را به زور نمیتوان به تبعیت و پیروی از یک تجربهی موفق وا داشت.
*
از ایوانِ طبقهی دوم که به حیاطِ مدرسه نگاه می کنم، پسرانی را میبینم که جلوی چشمِ من قد کشیدهاند و بزرگ شدهاند و هنوز صدایشان -هنگام فوتبال- محلهای را از چُرتِ عصرگاهی میپَرانَد.
تماشای تک تکِ اینها، که بی اراده و ناخودآگاه بزرگ میشوند، از دور، از همینجایی که من ایستادهام، از ایوانِ طبقهی دوم، حیرت آور است. دنبالِ یک توپِ خطی خطیِ پلاستیکی میدوند و کاملاً از بزرگ شدنِ خود غافلند.
آن چنان آزاد و رها بعد از هر گلی که به تورِ دروازه میچسبانند میخندند که گویی اصلاً هفده ساله نیستند.
مثلِ شنیدنِ افسانهی آرش باورنکردنی و مثلِ ماجراهای آقای حکایتی ساده و صمیمی است.
کاش این تماشا، پخشِ مجدد هم داشت. آن وقت چند سالِ دیگر با خودشان مینشستم و در حینِ بازبینیِ این صحنهها، راجع به لحظه لحظهی این روزها حرف میزدم.
اگر حرفهای دلم بی اگر بود... اگر فرصتِ چشمِ من بیشتر بود...
*
پیش بیا، پیش بیا، پیشتر
تا که بگویم غمِ دل بیشتر
دوستترت دارم از هر چه دوست
بیشتر از بیشتر از بیشتر
*
بچههای مدرسه روزهای زوج یا فرد (چه فرقی میکند) بین دو نماز سورهی نباء میخوانند. هفتهای یکبار چیزکی مثلِ تفسیر برایشان میگویم. امروز بحثمان تمام شد. همهی حرفم را -که به گمانم به دلشان نشستهاست- در اینجا واگو میکنم که غلط بگیرید:
«از جملهی فواید وصفِ بهشت در قرآن یکی این است که دهنمان آب بیافتد و توی دنیا کارهای بدبد نکنیم و به بهشت برویم و حالش را ببریم.
یکی هم به زعمِ من این است که راهِ زندگی کردن توی این دنیا را از الگوهای بهشتی بیاموزیم. اگر فرض میکنیم که ما آدمهای خوب که فطرتمان پاک است قرار است آنجا پاداشی به مثلِ چنین و چنان بگیریم، چرا در همین دنیا، تا آنجا که مقدور است، این شرایطِ الهی زندگی را برای خود مهیا نکنیم؟ با این حساب و با مدد از عقلِ ناقصِ آخرالزمانیمان سه تا چیز را از سورهی نباء برای ساختنِ بهشت در این دنیا یاد میگیریم:
اول: طبیعت گرایی به معنیِ همنوا شدن با آهنگِ زندگیِ سایرِ موجودات و مخلوقات. (با توجه به وصف طبیعت در بهشت) برنامهی زندگیِ مؤمنین هماهنگِ با طبیعت است: طلوع آفتاب، اذانِ ظهر، غروبِ آفتاب، شب، سَحر، بهار، تابستان، پاییز، زمستان، ...
دوم: زندگی خانوادگی سالم. اگر در بهشت وعدهی همسرانِ چنین و چنان دادهاند، چه کنیم تا در این دنیا اقلِ آن را به دست آوریم؟ با بچه ها قرار گذاشتیم در دید و بازدیدهای نوروزی، خانوادههای نزدیکان را به قصدِ یافتنِ الگوی به درد بخور بررسی کنیم.
سوم: آرامشِ رسانهای. اگر در بهشت خبری از لغو و کذب نیست، چرا در زندگیِ این دنیا خودمان را اسیر حرفِ مفت و گران کردهایم؟ قرار شد از برنامه های تلویزیونیِ روزهای آتی، چیزی را به قصدِ تعریف کردن و معرکه گرفتن برای همدیگر نبینیم. شاید بعد از تعطیلات بهشتیتر باشیم.»
*
ناغافل بازدیدی دو ساعته از کتابخانهی ملی ایران داشتم. خجالت کشیدم که چرا تا به حال وقت نشده بود سری به آنجا بزنم. واقعاً تماشایی است.
تصورِ من از بهشت، یک کتابخانهی بینهایت بزرگ است و بینهایت زمان؛ با تعدادِ زیادی میز و صندلی و آدمهای ساکت و سپیدی که مشغولِ مطالعه هستند. فکر میکنم در چنین جایی میصرفد که آدم خالد باشد.
تالارهای کتابخانهی ملی را شبیه به بهشتم دیدم. بسیار خرسند شدم.
*
در یکی دو هفتهی اخیر، مطالعه بر روی دو موضوعِ بی ربط اوقاتِ فراقتم را پر کرده: یکی «فراماسونری» و دیگری «رپِ فارسی». البته تصدیق میفرمایید که هر چند ارتباطِ محسوسی میانِ این دو پدیده موجود نیست، اما در عوض هر چقدر که اولی عمیق و مبهم و ریشه دار است، دومی جلف و ساده لوحانه و جفنگ است و اصطلاحاً به هم در به است!
یکی از بچههای مدرسه چند تا آهنگِ تلفیقی خوانده بود و به این بهانه گپ و گفتِ مفصل و پرفایدهای داشتیم.
آموختم که خیلی چیزها برای یادگرفتنِ از دانشآموزان وجود دارد. نظری و عملی.
*
در خانوادهی ما مدتهاست که چیزی به اسمِ نوروز وجود ندارد. اصولاً نوروز برایم صرفاً پانزده روز تعطیلی است که ندرتاً در تهران سپری میشود و غفلتاً به قصدِ خوشگذرانی مسافرتی پیش میآید. غالبِ این سالهای اخیر، سالِ کهنه را در بیابان یا کویری خشک و برهوت به در کردهام و با عدهای از همقطاران به قصدِ رهایی از این بلاهتِ عمیق و گسترده، به مناطقِ محرومِ از نوروز فرار کردهام.
آدم چه طوری میتواند روزش نو شود وقتی مثلاً سقفی بالای سر، یا پدری زیر سقف ندارد.
امسال به اتفاق بانو رهسپارِ نهبندان هستیم؛ به امیدِ رضوانِ رحمتِ الهی. مجید هم هست البته، و رفقای دیگر.
ان شاء الله که بیشتر مفید باشیم.
*
امیدوارم این بندِ آخر، دردسر نشود. به هر حال معلوم است که روزِ نو خیلی به تر از نو روز است.
حلال و دعا بفرمایید!
اینجا میغان.
در انتظار مشهد الرضا (ع)... انشاالله.
التماس دعا... زیاد.