حتی گاهی فکر کردن به «دوست داشتنیها» سخت و نشدنی مینماید. هفت روز هفته، هفت شغل مختلف، هفت مدیر و رئیس، هفت گونه مشتری و هفت گونه انتظار، هفت ...
حتی گاهی فراموش میکنم که میتوان لبخند زد. فقط لابهلای کارهای پیدرپی، گاهی کمی مدرسه حالم را جا میآورد. مدرسه هم نه... گاهی کمی بعضی از بچهها به یادم میآورند که میتوان شاد بود و شاد زیست.
توصیه میکنم اگر روزی روزگاری مجبور شدید هفت تا شغلِ مختلف داشته باشید، لابهلایش به مدرسه هم سری بزنید. (با شما نیستم مجید جان! شما راحت باش!)
*
از دوست داشتنیهای روزگار، کوه رفتنِ نیمه شبان، در نم نمِ باران و با جمعِ یاران، چیزِ دیگری است. (ایول نثر مسجع!) چقدر فَک زده باشیم از آخرِ شب تا سرِ صبح خوب است؟ مجید و مصطفی و مهدی و آرش و البته امیرحسین و ...
خیلی از تصمیمهای زندگیِ ما در چنین گعدههایی ساخته میشود. حرفهایی که در خواب و بیداری میزنیم و میشنویم و کم کم در ذهنمان رسوب میکند و قطعیت مییابد. تا باد چنین بادا!
*
سه هفتهی فشرده به زدنِ پنبهی بازیهای رایانهای سرگرم بودم. ثمرهاش دو تا سخنرانی، سه تا فایل نمایشی (بیش از دویست صفحه اسلاید) و چند جزوهی لاغر و چکیده شده است و تازه میفهمم که از این ماجرای پیچیده هیچ نمیفهمم.
در جلساتِ ارایه، جلوی خیلی از بزرگترها حرف زدم و خیلی حرفهای بزرگ زدم. حسِ عجیبی دارد درس دادن به معلمها! معلمهایی که روزی معلمت بودهاند. شاید این حس از دوستداشتنیهای روزگار نباشد، اما حسِ موفقیت در به سامان رساندن یک پژوهشِ مفصل، حسِ خوبی است.
*
دلم برای مجتبی میسوزد و یقیناً این از دوستداشتنیهای روزگار نیست! اما خودش خواسته است و خود خواسته پس گرفته نمیشود! امیدوارم البته آنقدر زنده بماند تا ثمرهی این همه زحمت را ببیند!
وقتی ابراهیم علیهالسلام به تنهایی یک امت بود، ملتِ ابراهیم چند امت خواهند بود؟ و یک نفر با این همه امت چه خواهد کرد؟ و چه تواند کردن؟
از دوستداشتنیهای روزگار یکی هم این است که باری از بارهای مجتبی بردارم. هر چند کوچک و هر چند ناپیدا.
*
و بازبینی مجموعه ی تلویزیونی ابن سینا از دوست داشتنی های این روزها و این شب هاست. (البته «این شب ها» هم بدک نیست!) دیالوگ های چندپهلو و موسیقی بی نظیر و بازی های ساده و بی تکلف. سادگی و ساده زیستی دهه ی شصت در آن موج می زند. درست عینِ دوران کودکی...
این هفته ابن سینا و ابوریحان بیرونی و یک دانشمند دیگر وسط بیابان گم شدند! بامزه نیست؟ شیخ الرئیس به بیرونی گفت: تو که جغرافی دانی راه را بیاب. و بیرونی شش دلیل فلسفی آورد که چرا نمی تواند راه را پیدا کند!
آخر ماجرا هم یک آسیابانِ بی سواد، حالِ هر دو بزرگوار را می گیرد و با پیش بینی بارندگی در نیمه شب، هر دو را آواره می کند!
طنز گم در لابلای داستانِ کند و بی شتابِ مجموعه شوقِ دیدنش را زنده نگه می دارد.
*
و از قربان تا غدیر فقط هشت روز راه است. فقط هشت روز.
تاریخ واقعی درج نظر: شنبه، ۱۶ آذر ۱۳۸۷