و باید بگویم. و بایستی حتماً بگویم.
و بعد از این همه نام پوشی و مخفیکاری، امروز بایستی حتماً بگویم. اما؛ این همه سال حرف را هم که نگفته باشی، باز هم میمانی که از کجا بیاغازی. آغازیدن سخت است، و الا که روایت کردن کار هر حرّافِ هرزهدرای بیشرم و حیایی میشد!
از گفتنی ها هم میانگارم که آغاز باید از شرحِ ربط من و مجید باشد. سؤال اول این است: من و مجید اصولاً چه ربطی به هم داریم؟ و چرا قرار است -یا خیال میکنیم قرار است- با هم باشیم؟
در نگاه اول ما هیچ ربطی به هم نداریم. شما که غریبه نیستید:
او همهی عمر خود را -به جز چند سالی- بیرون تهران گذرانده است و من همهی عمرم را -به جز چند سالی- ساکن تهران بودهام.
او امروز از اهالی شهرِ شرقِ تهران است و من همیشه اهلِ غرب تهران بودهام.
او انگلیسی میخواند و عربی میداند و میفهمد و من در قد و قوارهی او تحقیقاً زبان نفهمم!
حقوقبگیر شهرداری است و من نانخورِ آموزش و پرورشم.
آدم فعال و بانشاط و بانمکی است و موتور سوار است و چت میکند و ... در قیاس با او، من به کلّی پیادهام و این وصلهها هیچ به من نمیچسبد.
اگر بخواهم فرقها و فاصلههایمان را بشمارم از این گونه سجع موازی باید زیاده بخوانم که: مجرد است (فعلاً) و متأهلم؛ و خواهر دارد (اخیراً) و ندارم؛ و مهندسم و دانشجوست (حالا!) ؛ و مهندسم و مترجم است و ...
*
پس چرا قرار است -یا خیال میکنیم قرار است- من و او با هم راویانِ راوی باشیم؟
روایت کردن را معنی کردیم: «یادکردن به قصد یادگرفتن و بهیادآوردن» پس اگر روایت می کنیم قرار است خودمان را نبینیم، ورای شخصانههامان ببینیم و بگوییم. خواه مخاطبمان عام باشد، خواه خاص.
و البته بحث مخاطب که میشود باز حتماً باید روشن کنم که دلم لک زدهاست برای مخاطب خاص، ولو این که تعریف عوامانهی اینترنت: «دنیای مجازیِ همگانی» باشد.
و بعد از این همه سال، برای اول بار، حقیقتاً با نام خودم، و برای مخاطبان خاصّی که در همهی این سالها دلم تنگ میشد برای برایشان نوشتن، خواهم نوشت؛ به نامشان خواهم نوشت؛ و روایت خواهم کرد؛ و خودم را نخواهم دید؛ و آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم.
دوستان عیب منِ بیدلِ حیران مکنید / گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
*
شباهتهای من و مجید هم البته کم نیست: عینکی هستیم، ریش داریم، نفس میکشیم، کتاب میخوانیم و مدتهای زیادی است که وبلاگ مینویسیم. فکر میکنم همین کافی باشد. اگر ما دو تا خیلی خیلی بیشتر از این به هم شبیه بودیم، شاید دیگر به درد همدیگر نمیخوردیم.
مجید در راوی به دنبال چیز خاصّی میگشت که درست نمیدانست چیست. این چیز خاص، فراتر از ایجاد ارتباط و تأثیرگزاری بر روی مخاطب بود. ولی همچنان گنگ مینمود. و همین شد که با هم شدیم تا دانشمان را جمع بزنیم و نادانیهایمان را تقسیم کنیم.
حالا مجید برای خودش مینویسد و ... و من هم، اگر خاطر اغیار آزرده نگردد، در این روایتکده بیشتر برای آشنایانِ همسن و همصنف و همسال روایت میکنم؛ و همینطور نزدیکانی که به سن و صنف و سال از من دورند و به حضور، نزدیک: هر آنانکه بیشتر دیده میشوند.
آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر کس این آتش ندارد نیست باد