اواخر بهمنماه ۹۷ افتخار داشتم تا در یازدهمین رویداد نوآوریهای آموزشی چهارسوق به عنوان یکی از هشت سخنران اصلی به صحبت بپردازم. موضوعی که از میان سرفصلهای پیشنهادی من در طول دو ماه رفت و برگشت با مربیان عزیز سخنرانی در چهارسوق نهایی شد «از سواد رسانهای تا تربیت رسانهای» بود. متنی که بعد از چهار بار ویرایش در ۱۶۰۰ کلمه آماده شد و من در کمتر از سیزده دقیقه آن را اجرا کردم.
ضمن دعوت از شما برای تماشای فیلم این سخنرانی، متن کامل آن را نیز منتشر میکنم:
دو سال پیش از این، ابتدای مهرماه ۱۳۹۵، من مثل چند هزار همکار دیگرم در سرتاسر ایران، برای اولین بار وارد کلاس «سواد رسانهای» پایه دهم شدم. بیاغراق شوقوذوق من برای برگزاری این کلاس از بچهها بیشتر بود. چون سالها منتظر چنین فرصتی بودم. منتظر زمانی فراخ و دستی گشاده برای گفتگو درباره رسانهها و آثار آن در زندگی با دانش آموزان.
سواد رسانهای در تعریف غربی و فراگیر خودش عبارت است از مهارت دسترسی، تحلیل، ارزیابی و ایجاد پیامهای رسانهای. از دهه هفتاد میلادی (یعنی نیمقرن پیش) سواد رسانهای در بسیاری کشورهای جهان مورد توجه قرار گرفت و کمکم راه خودش را بهسوی کتابهای درسی کانادا، انگلستان، ژاپن، آلمان، اسپانیا و خیلی کشورهای دیگر باز کرد.
در آموزشوپرورش ایران هم (با حدود چهل-پنجاه سال تأخیر نسبت به جهان) همزمان با تغییر نظام جدیدِ قدیم به نظام جدیدِ جدید (از پنج سه چهار به شش سه سه!) کتاب «تفکر و سواد رسانهای» به مجموع کتابهای پایه دهم (دوم دبیرستان سابق) اضافه شد.
من خودم را به جریان کتاب درسی سپردم و هشت ماه، درس به درس با کتاب جلو رفتم. فیلم و تصویر نشان بچهها دادم و با آنها درباره موضوعات متنوع کتاب درسی گفتگو کردم. به توصیهی کتاب، امتحان تحلیلی گرفتم و بچهها را از «حفظ مطالب» به «تحلیل مفاهیم» سوق دادم.
اما وقتی به پایان راه رسیدیم، در ابتدای تابستان ۹۶، من متوجه شدم که نوع و میزان استفاده بچهها از رسانهها، یعنی میزان ولگردی در تلگرام و دور دور کردن در اینستاگرام و قسمت قسمت تماشا کردن سریالهای آنچنانی اینترنتی، حتی در میان بهترین شاگردان من، تغییر چندانی با سال قبل نکرده است. بچهها همانقدر بیمهابا از رسانهها استفاده میکردند که پیش از گذراندن کلاس سواد رسانهای میکردند. بچهها هرچند ممکن بود بتوانند خبرهای راست و دروغ کانالهای ریز و درشت تلگرام را از هم تمیز بدهند –و یا ندهند!- اما بی توقف به استفادهی شبانهروزی از انواع رسانههای اجتماعی ادامه میدادند.
راستش من ماجرا را از ابتدا برای شما تعریف نکردم. اجازه بدید به عقبتر برگردم.
من در پانزده سال گذشته و خیلی قبلتر از اینکه با «سواد رسانهای» آشنا بشوم، بهعنوان یک معلم جوان در مدرسه که به کامپیوتر تسلط داشتم، از اینترنت سر در میآوردم، وبلاگ مینوشتم و حتی سایت دات کام داشتم (!) مرجع پاسخگویی به سؤالات دانش آموزان، همکاران و حتی والدین بچههای مدرسه در موضوعات گوناگون رسانههای نوین بودم. از این طریق کمکم با دغدغههای تربیتی خانوادهها و همکاران خودم درباره اثرات استفاده از رسانههای دیجیتال آشنا شدم و سعی کردم با پژوهش و مطالعه پاسخی برای این سؤالها پیدا کنم. من دهها جلسه سخنرانی و کارگاه آموزشی با موضوع مهارتهای زندگی در دنیای دیجیتال برای والدین و معلمان برگزار کرده بودم و حتی ۱۵۰ قسمت برنامه رادیویی با موضوع تأثیرات رسانههای نوین بر جوانان و خانوادهها ساخته بودم؛ اما همهی این فعالیتها که راهگشای مخاطبان من بود خارج از چهارچوب رسمی برنامههای مدرسه انجام شده بود. حالا شاید به من حق بدهید که بعد از یک دهه این در و آن در زدن برای راهنمایی و هدایت رفتار رسانهای جوانان، از فرصت رفتن به سر کلاس سواد رسانهای مدرسه هیجانزده بوده باشم و در انتهای آن سال تحصیلی بهشدت از خودم ناامید شده باشم.
من بعد از بازخوانی تجربهی دهسالهام و مقایسه آن با کلاس سواد رسانهای پایه دهم، متوجه یک خلأ جدی در فرایند تدوین، تألیف و تدریس کتاب سواد رسانهای در مدرسه شدم.
ما در درس سواد رسانهای به افزایش اطلاعات و آگاهی بچهها درباره رسانهها خیلی خوب میپرداختیم. حتی در برخی سرفصلها مهارتهای لازم برای تحلیل پیامهای رسانهای و شناخت حقیقت از غیر را با بچهها تمرین میکردیم؛ اما کتاب ما و کلاس ما و درس ما یکسره از انگیزه بخشی برای بهکارگیری داناییها و تواناییهای رسانهای بچهها خالی بود.
در حقیقت در چرخهی «دانستن، خواستن، توانستن» ما از حلقهی کلیدی «خواستن» غافل بودیم.
بچهها چرا باید بخواهند که حضور رسانهها در زندگیشان را مدیریت کنند؟ سواد رسانهای در این زمینه سکوت میکند.
بگذارید یک ماجرای جالب برایتان تعریف کنم.
ده سال پیش من در پایه اول دبیرستان ادبیات تدریس میکردم، طاها یکی از بچههای خوب کلاس من بود که به خاطر علاقهی زیادش به ادبیات (و احتمالاً علاقه زیادش به معلم ادبیات!) سر کلاس خیلی فعال و بانشاط بود. در بحثها شرکت میکرد، به سؤالات جواب میداد و خلاصه اینکه با کلاس صفا میکرد. تا اینکه یک روز که زنگ اول در کلاس طاها درس داشتم، متوجه شدم که طاها آن بچهی همیشگی نیست. سرش را پایین انداخته بود و به من، کتاب و کلاس توجهی نشان نمیداد. با خودم گفتم شاید خوابش میآید، مریض شده یا شاید اتفاق دیگری برایش افتاده. اما هر چه کلاس جلوتر رفت حال روحی طاها بدتر شد تا اینکه در یکسوم پایانی کلاس اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت و دیگر برنگشت. اگر شما هم جای من بودید حتماً خیلی نگران میشدید. بلافاصله در زنگ تفریح به سراغ معلم مشاورشان رفتم و از او خواستم که بهسرعت برای طاها کاری بکند. معلم مشاور مهربان در همان زنگ تفریح طاها را صدا کرد و من از پشت شیشه بزرگ دفتر، شاهد گفتگوی طاها با مشاور بودم. من صدایشان را نمیشنیدم؛ اما دیدم که بعد از چند جمله گفتگو، طاها بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. همه شما میدانید وقتی یک پسر شانزدهساله در مدرسه، درحالیکه بقیه نگاهش میکنند اینطوری گریه میکند یعنی خیلی اتفاق مهمی افتاده. راستش بند دلم پاره شد. خدایا یعنی چی شده؟
اما وقتی به چهرهی مشاور نگاه میکردم حس میکردم که بهسختی جلوی خندهاش را گرفته.
بعضی وقتها قصهها سادهتر از آنی هستند که آدم بتواند باورشان کند.
طاها بیش از یک ماه درگیر بازی کال آف دیوتی چهار (Call of Duty 4) شده بود. در این بازی در نقش یک سرباز به همراه چند همقطار و یک فرمانده به نام کاپیتان پرایس مأموریتهای زیادی را پشت سر گذاشته بود و دیشب در آخرین صحنهی بازی، وقتی موفق میشود دشمن اصلی را از بین ببرد، کاپیتان پرایس و همقطارانش کشته میشوند.
طاها، یک پسر شانزدهسالهی تهرانی، دیشب عزیزترین آدمهای زندگیاش را از دست داده بود.
طاها سواد رسانهای نخوانده بود؛ اما واقعاً سواد رسانهای چه کمکی میتوانست به طاها بکند؟
طاها یک بازی را خارج از ردهبندی سنی استفاده کرده؟ طاها از تحلیل پیامهای مستتر در بازی عاجز است؟ طاها نمیداند چه کسانی با چه اهدافی این بازی را تولید کردهاند؟
برخلاف تصور قبلی ما، مشکل طاها حتی ربطی به خشونت بازی کال آف دیوتی (Call of Duty) نداشت. او درگیر یک رابطهی عاطفی با نقش خودش در بازی شده بود و من مطمئنم طاها اگر سواد رسانهای هم داشت این مشکل برایش پیش میآمد. چون کاپیتان پرایس و سایر همبازیها جای خالی دوستان و مربیان واقعی رو در زندگی طاها پر کرده بودند. طاها در زندگی واقعیاش، بیرون از رسانهها، یک نیاز عاطفی داشت و سواد رسانهای در این مورد کمکی به ما نمیکند.
اینجاست که بحث «تربیت رسانهای» پررنگ میشود.
اینطور که من فهمیدم موضوع سواد رسانهای «رسانه» است. تحلیل، ارزیابی و رمزگشایی از زیر و زبر رسانهها.
اما در تمام این سالها من در جایگاه یک معلم با «تربیت» سر و کار داشتم و مسئلهی من «انسان» است.
وقتی مسئله مرکزی ما «انسان» است طبیعتاً باید از نیازها و انگیزهها شروع کنیم و اتفاقاً همینجا خلأ «خواستن» در سواد رسانهای خودش را نشان میدهد: ما چه چیزهایی را میخواهیم و چرا آن چیزها را میخواهیم؟
من بدون اینکه بدانم سالها در کار «تربیت رسانهای» بودم و تلخی ماجرا اینجا بود که «سواد رسانهای» مرا از مقصدم دورتر کرده بود.
پس پارسال تابستان برگشتم و تجربهی زیستهی خودم در تربیت رسانهای را با سرفصلهای کتاب درسی سواد رسانهای مقایسه کردم تا بلکه بتوانم مشکل را حل کنم.
راهحل اما آنقدر ساده و بدیهی بود که حتی روی جلد کتاب سواد رسانهای هم نوشته بودند: «تفکر» ولی در عمل آنقدر سخت بود که اصلاً لابهلای صفحات کتاب نمیتوانستی پیدایش کنی.
ما باید از «تفکر» شروع میکردیم. منتها نه تفکر درباره رسانهها. بلکه تفکر دربارهی خود.
اینکه من از کجا آمدم؟ هدفم در زندگی چیست؟ به چه کسی باید پاسخگو باشم؟ بعد از این زندگی چه میشود؟...
عجیب است؟ با این روش معلم سواد رسانهای کمکم تبدیل میشود به معلم دینی! اما اجازه بدهید کمی دقیقتر نگاه کنیم:
اگر بچهها مبانی توحیدی در اندیشهشان داشته باشند موضوعات تفکر شامل این موارد میشود:
از کجا آمدم؟ مبدأ شناسی/ به کجا میروم؟ معاد شناسی/ برای چه آمدم؟ هدف شناسی
اما حتی اگر عقاید توحیدی هم نداشته باشیم و کاملاً با عینک مادیگرایی به زندگی نگاه کنیم «مرگ آگاهی» موضوع خوبی برای شروع تفکر است. این ایده را از سید مرتضای آوینی یاد گرفتم. «مرگآگاهی» اتفاقی است که اگر برای هر انسانی بیفتد میتواند به او برای مدیریت زمان در زندگی «انگیزه» بدهد. اگر بدانیم زمانمان محدود است برای مدیریتش انگیزه پیدا میکنیم: یک انگیزهی قوی و درونی.
پس مسیری که در پیش گرفتم این بود: «تفکر» درباره خود، رسیدن به «خودآگاهی» و بعد «انتخابگری»
وقتی بچهها به مرحله انتخابگری میرسند تازه سواد رسانهای میتواند به آنها کمک کند.
البته من به سواد رسانهای مرسوم کمی چاشنی «غربشناسی» هم اضافه کردم تا در انتخابهایشان از خوشخیالی و خوشبینی بدخیم نسبت به دستاوردهای تمدنی غرب بیرون بیایند و درست انتخاب کنند.
وقتی از «تربیت رسانهای» صحبت میکنیم میدانیم که تربیت یک نظام است که اجزای متعددی دارد که باید بهخوبی در کنار هم چیده شوند تا تربیت محقق شود. همهی نهادهای دخیل در تربیت از خانواده گرفته تا مدرسه و رسانهها و غیره باید در این نظام جای خودشان رو پیدا کنند تا ما به نتیجه برسیم.
همچنین حواسمان هست که «تربیت رسانهای» یک فرایند زماندار و طولانی است و نمیشود انتظار داشت با دو تا کارگاه چهارساعته یا بیست جلسه آموزشی در یک سال تحصیلی به نتیجه برسیم.
برای تربیت رسانهای باید حوصله داشت و در طول مسیر رشد بچهها به آن توجه کرد.
قبل از اینکه برای این سخنرانی به چهارسوق بیایم، با طاها تماس گرفتم. طاها الآن یک آقا معلم بیستوپنجساله است که مثل آن سالهای من، ادبیات تدریس میکند. ازدواج کرده و پدر دو فرزند است.
میخواستم بدانم بهعنوان یک معلم و یک پدر چقدر با نظر من درباره تربیت رسانهای موافق است؟
اما او چیزی گفت که اصلاً انتظارش را نداشتم. طاها به من گفت امسال بعد از ده سال دوباره وسوسه شده که کال آف دیوتی چهار را بازی کند. بازی را نصب کرده و یک هفته درگیرش بوده و دوست خوب من، طاها، صادقانه اعتراف کرد که هنوز ارتباط عاطفی عمیقی در وجودش با کاپیتان پرایس احساس میکند.
سواد رسانهای –به معنای ترجمهای آن- در کشورهایی که مبدأ و منشأ آن بودهاند، بعد از پنج دهه، نتوانسته از آمار جرائم رسانهای، اشاعهی فحشا و بیبندوباری، تلف شدن زمان و انرژی نوجوانان و جوانان و ... جلوگیری کند.
به نظرم ما در این سرزمین برای رشد بچههایمان در دوره و زمانهی رسانهها به چیزی فراتر از سواد رسانهای نیاز داریم؛ به چیزی شبیه «تربیت رسانهای».
از توجه شما متشکرم
پ.ن:
+ گزارش حضور در این رویداد
++ گزارش تصویری رویداد چهارسوق یازدهم
+++ در تهیهی این متن از ایدههای برادران و همکاران بزرگوارم آقایان مدرسی، ولی، باطنی و حقپناه استفاده کردهام. با تشکر ویژه از طاها!
با لحن شما خوندمش. چسبید