*
شبِ پنجشنبه، از قم یک کله آمدهبودم به هوای دیدن «آرش» و با «مجید» قرارمان دم درشان بود؛ حدود هشت و نیم شب. به گمانم کمی بیش از یک ربع ساعت حرف زدیم و خندیدیم و آخر بر سر و روی هم بوسه دادیم و بدرود گفتیم.
و فکر من تمام به یک شیشه مربای تمشک بود: اول آشناییمان.
*
«علیرضا» تماس که میگیرد برای دعوت به عروسیِ «آرش»، پشت تلفن، از صد و پنجاه کیلومتر آنطرفتر، پرتابم میکند به ده پانزدهسال پیش، مدرسهی راهنمایی و پسربچههایی که تابستان رفتهاند شمال...
اولین تصویری که از «آرش» در ذهنم هست؛ یکی از صندلیهای دو نفرهی نزدیک ته اتوبوسی که ما را از محمودآباد به تهران بر میگرداند، هوا تاریک شدهاست و بچهها خسته و کوفته از اردویی تشویقی، خواب و خمارند. هنوز چند نفری آن ته اتوبوس، دور معلمی حلقه زدهاند و شعر میخوانند. من نشستهام کنار پسری ریزجثه که نمیشناسمش. همدورهیمان است و اول مسیر که پهلویش نشستم سلام کردیم و همین.
بین راه اتوبوس یکجایی نگه میدارد برای خریدن سوغاتی و پسرک یک شیشه مربای تمشک میخرد و چون ساکش لای بارهاست، به ناچار شیشه را دست میگیرد تا نشکند و مربا نریزد.
حالا هوا تاریک شدهاست. من بیدارم و به او نگاه میکنم. روی صندلی خوابش برده و با وجود قد کوتاهش، آنچنان ولو شده که پاهایش تقریباً به کف اتوبوس رسیدهاست. اندکی از سرش را به پشتی صندلی چسبانده و بقیهی سر و گردن و کمرش دارد وزن بدن را میان زمین و هوا تحمل می کند. در چنین حالی شیشهی مربای تمشک را صاف و محکم روی شکم نگه داشته و خوابیده. خواب و بیدار است. درِ شیشهی مربا تَرَک دارد یا شاید شُل است. کمی که اتوبوس میپیچد یا ترمز میزند و یا تکانیمیخورد، چشمهایش را باز میکند و اندکی از آب مربا که از دیوارهی شیشه روان شدهاست لیس میزند. زبان کوچکش را آنقدر که لازم باشد بیرون میآورد و شیشهی مربا را میلیسد و دوباره چُرت میزند.
«آرش» دقیقاً از همین جا برای من شروع شد. آنقدر بامزه بود که تا تهران تماشایش کردم.
*
و بعد از آن در راهنمایی و دبیرستان هیچ اتفاق خاصی میان ما نیافتاده بود تا سال آخر که دلبستگی و وابستگیمان به مدرسه، همپالکیمان کرد و انس گرفتیم در اردوی درسی بین دو ترم و بعدش هم در رامسر. «آرش» حافظ را دوست داشت و همراه داشت و در اوقاتی که هر پسر نوجوانی در سن و سال ما پی دل و دلدارش را میگرفت، مرتب حافظ میخواند.
نه آنموقعها قرار بود من معلم ادبیّات بشوم و نه او مایل بود خلوتش را با دیگری تقسیم کند. اما به گمانم اینکه من از حافظ خواندن او خوشم میآمد را میدانست و یا شاید گفته بودمش.
حالا که این را مینویسم، احتمالاً او اولین فال حافظش را در شیکاگو گرفتهباشد.
*
شبهای تاسوعا به گمانم منزل مادربزرگ «آرش» نذری میپختند تا صبح؛ و دو سالی که قسمت شد ما شب تاسوعا «پنبهچی» باشیم، برای این بود که «آرش» از آن طرف برود پیروزی؛
و شب تاسوعا پنبهچی رفتن از بزرگترین ولگردیها و سفرهای درونشهری ما بچه مثبتهای دورهی بیست در سالهای پایانی دبیرستان بود.
*
از دبیرستان و «آرش» چیزهای کمرنگ دیگری هم در خاطر دارم که ارزش پر رنگ کردن ندارد.
*
به فاصلهی کمی از آن که در تبعیدی خودخواسته گذارم به یزد افتاد، بچهها چند باری آمدند ملاقات و «آرش» دو بار.
و آن دوبار با «هادی» و «محمدرضا» گرم گرفت.
پس دنیا آنقدر کوچک بود که «هادی» و «آرش» به فاصلهی کمی از آشنایی در یزد، دانشجوی کارشناسی ارشد و همکلاسی هم شدند در خاکسفید و رابطهی من با «هادی» اینبار بهبهانهی «آرش» ادامه یافت.
و وقتی هفتهی پیش بین دو نماز، «محمدرضا» بعد از عمری زنگ زد، حدس نمیزدم که چکار داشته باشد و بعد که گفت شماره و برنامهی خداحافظی «آرش» را میخواهد، چیزهایی از ماجراهای یزد و آن نامهی کذایی محرمانه و ... به خاطرم آمد که جای گفتنش البته اینجا نیست.
*
گفتم نامه، یادم آمد یکسال بعد از ما «آرش» مشرف شد به عمرهی دانشجویی و در بدرقهاش نامهای نوشتم و تجربههای سفر خودم را برایش گفتم.
نامهی من بیست بند داشت و سال بعد که «علی» داشت میرفت، خواستم تا نسخهای از آن نامه را به او هم بدهم. اما نامهی «علی» نوزده بند شد. چون بند بیستم فقط برای «آرش» بود.
*
نام فامیلی «آرش» از همان موقع در مدرسه -و حتی تا بعد از آن- تک بود و رمزگشایی از آن برای من معلوم کرد که یکجورهایی همشهری «عزیز» میشوند؛ و این «عزیز» که گفتم همان مادر است در گویش مازنی؛ پس اگر خوب چرتکه میانداختی با «آرش» پسرخاله میشدیم و لذا آشرشتههای معروف خانهی آنها، تا امروز نزدیکترین ویرایش به آشرشتههای «عزیز» حساب میشود. «آرش» هم این را میدانست و «عزیز» هم...
و حالا که نگاه میکنی میبینی که این آشرشتهها در طول تاریخ چه کسانی را که به هم نزدیک نکردهاست!
*
در روزگار دانشجویی، اشتغال «آرش» در مدرسهی راهنمایی بهانهای بود تا هر وقت به تهران میآیم و سری به «امین» و «علیرضا» میزنم، او را هم ببینم. بعدها که معلم شدم، تجربههای او بیش از دیگران به کارم آمد. هر چند که خودش تخته و کلاس را بوسید و کناری نهاد، اما دلش همیشه با مدرسه بود و معلمهای بیچارهای که کمکم تبدیل به دکوراسیون کلاس درس میشوند و رنگ پوستشان با رنگ جلد کتابهای درسی یکی میشود...
*
هفتهی شهدای هشتاد و سه، نقطهی عطفی در روابط ما محسوب میشود. آرش تمام قد آمده بود تا کمکمان کند و کار پیچیدهی برقکشی و روشنایی نمایشگاه را با «حسین» و «سعید» به عهده بگیرد.
اولین باری که سمند ال ایکس دیدم همان روزها بود و شبی را به خاطر میآورم که جعبههای چوبی مهمات را پشت سمند گذاشتیم و رفتیم و از پارک نزدیک مدرسه خاک آوردیم. صندوق عقب ماشین لوکس و صفر پدر «آرش» را پر از خاک باغچه کردیم و توی حیاط مدرسه خالی کردیم!
تمام قد که گفتم، منظورم همین بود.
*
و شاید «امیرحسین» نداند و به خاطر نیاورد که اول سبب آشنایی ما با او، همین «آرش» است. سال هشتاد و سه ما در مدرسه غریبه بودیم و هیچکس را نمیشناختیم. نه معلم، نه دانشآموز و نه سیستم را. تجربهی «آرش» و یکی دو نفر دیگر و آشنایی آنها با بچهها راهنمای ما بود.
«آرش» آنقدر مرام گذاشت که از جایگاه معلمی در جلسهی معارفهی ما با «امیرحسین» نشست و به عبارتی به ما وزن داد.
از ذکر جزییات بیشتر این خاطره به دلایل امنیتی معذورم. همینقدر هم احتمالاً «حاجی» سبیلم را دود بدهد!
::
... و شب جمعه، ساعت ده بود که «امیرحسین» با موبایل من به «آرش» زنگ زد تا از او خداحافظی کند.
*
«آرش» حتی پای آن نامهی سرگشاده را هم امضا کرد و بعد این رفاقتش را با بچههای گروه شهدا ادامه داد تا رضوان. «آرش» قسمتی از اولین جهادی رضوان را هم حضور داشت. باورش سخت است؟
شبِ خداحافظی هم تذکر بجایی دربارهی تربیت یاور برای امام زمان (عج) داد که به بچههای رضوان برسانم.
::
گفت در چمدانش کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» آوینی را گذاشته تا ببرد در محل (!) مطالعه کند و «خدا بود و دیگر هیچ نبود» را که دستنوشتههای آمریکا و لبنانِ چمران است.
*
در جهادیهای فارغالتحصیلی همیشه بود و در سایه بود. تصاویر بم و دلوار هنوز در خاطرم هست. سال آخری که او رفت و من نرفتم، سال «امیر»، وقتی برگشتند، آمد درِ خانهیمان و مفصل حرف زدیم. اتفاقات آن اردوی خاص را «آرش» برایم تعریف کرد و بعد از آن از این قسم تعریفها زیاد برای هم داشتیم.
عصبانیتش را از برخوردی که با او شده بود، که جایگاه معلمی داشت برای برخی کوچکترها، و برخی آدمهای کجفهم ندانسته تخطئهاش کردهبودند، هنوز به خاطر دارم.
*
و به خاطر دارم ماجرای بشاگرد را که آمده بود و توی کوچه برایم تعریف میکرد که کجا رفتهاند و چهها دیدهاند.
و یادم هست آن صبح خنک تابستانی را که با «رضا» از او در پارک فدک مصاحبه گرفتیم برای مستند بشاگرد. (راستی «رضا»! تو کجایی؟)
*
و در آن سالهایی که بعد از ازدواج، ساکن مجتمع نرگس بودم، هر روز از جلوی خانهیشان میگذشتم و هیچ فکر نمیکردم روزی بیاید که او این همه از خانه دور باشد.
گفتن از ماجراهای اسبابکشی خانهی ما و مهدکودک و جلسات رازدل و سحر و جلسهی دفاع «علیرضا» و جلسات دورهای فروردینماه و ... بماند برای وقتی دیگر.
*
بیست و پنجم مهر هشتاد و هفت، چهارده ماه پیش، با «امیر» نشستهایم توی ماشین «آرش». «امیر» شام عقدش را به رفقا توی مغازه علیآقا دادهاست و حالا که همه رفتهاند، «آرش» دارد تازهداماد را میرساند خانه؛ من که البته همسایهشان هستم.
«امیر» میگوید که بعد از ازدواج قصد دارد برود لارستان، شهر همسرش و من هم اولین بار از عزم عزیمت به قم میگویم.
«آرش» بین ما مجرد است و بستهی تهران. نصیحتمان می کند که باید به فکر برگشت هم باشید و میگوید پمپ بنزین برای بنزین زدن خوب است، اما به درد اقامت نمیخورد؛ چون در آن صورت فلسفهی وجودیاش زیر سؤال میرود!
میفهمم چه میگوید. اما «امیر» تصمیمش بلندمدت است و من هم به کوتاهمدت فکر نمیکنم. با خودمان فکر میکنیم که بالاخره لابد در سالهای آینده دوباره به تهران سر میزنیم و همدیگر را میبینیم.
::
تابستان امسال، برای عروسی «امیر» از ترمینال جنوب مستقیم به تالار میروم و با «آرش» گپ میزنم. البته چیزی بروز نمیدهد. «امیر» فردای عروسیاش رفت لار و برای عروسی «آرش» هم نیامد تهران.
*
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد: خبر عقد، عروسی و مسافرت «آرش» یکی پس از دیگری غافلگیرم کرد.
عروسیاش را هم نمیتوانم تا انتها بنشینم. باید زودتر به قم برگردم. یک نظر میبینمش و تبریک میگویم.
*
سر نماز بودم که خودش زنگ زد و خواست تلفنی خداحافظی کند. گفتم حتماً میآیم برای خداحافظی.
همانجا سر سجاده لای کتاب را باز کردم:
الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فَالَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ
وَالَّذِینَ کَفَرُوا وَکَذَّبُوا بِآَیَاتِنَا فَأُولَئِکَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِینٌ
وَالَّذِینَ هَاجَرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ مَاتُوا لَیَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقًا حَسَنًا وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ
لَیُدْخِلَنَّهُمْ مُدْخَلًا یَرْضَوْنَهُ وَإِنَّ اللَّهَ لَعَلِیمٌ حَلِیمٌ
(56-59 حج)
*
در این شش ماه گذشته، من و «آرش» حضور کمرنگی در زندگی یکدیگر داشتهایم. متأسفانه علیرغم همهی آنچه گفتم، به دلایل متعددی، فاصلهیمان روز به روز بیشتر شد.
هرچند اگر حالا بخواهم عکسی از او در قاب خاطراتم نگاه دارم، ترجیح میدهم عکسی از ماقبل اردیبهشت هشتاد و هشت باشد؛ اما همهی اینها که نوشتم برای خاطر عزیزی است که همچنان عزیز است.
*
شبِ پنجشنبه، از قم یک کله آمدهبودم به هوای خداحافظی با «آرش».
با تازهعروسش دارد میرود آمریکا (به قول خودش استکبار خونخوار جهانی) بنزین بزند.
شاید هم از آنجا یک شیشه مربای تمشک سوغات آورد.
::
صبح جمعه بود که «آرش» رفت.
پ.ن:
+ نام فامیل همهی رفقایی که در بالا ذکرشان رفت پیش خودم و خودشان محفوظ است. شما خوانندهی محترم میتوانی همه را آدم حسابی فرض کنی.
+ حتماً چیزهایی را از قلم انداختهام؛ عمداً و سهواً. رفقا یادآوری بفرمایند لطفاً.