نوروز یکی از آن سالها، خاله جان که کارمندِ عالی رتبهی بانک بودند و برای خودشان کیا و بیایی داشتند، دو تا سر رسید چاپ بانک با عکسهای رنگی روی کاغذ گلاسه که هیچ جا پیدا نمیشد به عزیز هدیه دادند، که از آن میان یکی سهم من شد.
یک دفترچهی خوشدست با کاغذهای اعلا و جلد کالینگور قهوهای که طلاکوب هم شده بود.
به گمانم ۱۳۷۲ یا ۷۳ بود. دقیقاً نمیدانستم باید با آن چه کنم. دلم نمیآمد چیزی تویش بنویسم. در عالم بچگی فکر میکردم سر رسید یک کالای خیلی خاص و کمیاب است که باید در حفظ و نگهداری آن بکوشم. به نظرم حیف بود که چیزی توی آن تقویمِ مجلل و اشرافی بنویسم. همین طوری خالی و سفید نگهش داشتم تا آخر سال.
آخر سال که شد و خاله جان که سر رسید سالِ جدید را به من هدیه داد، تازه فهمیدم که سر رسید من چیز منحصر به فرد و عتیقهای نبود و ظاهراً آدم بزرگها هر سال میتوانند یک سر رسید جدید چاپ کنند که از سر رسیدِ سالِ قبل خوشگلتر و نفیستر باشد. اما هنوز مدتی زمان میخواست تا بفهمم که سر رسید دقیقاً به چه دردی میخورد.
*
سال اول دبیرستان، چند سالی از آشنایی من با پدیدهی سر رسید میگذشت و ضمیر ناخودآگاهم در تلاش بود تا کاربردی برای این هدیهی هر ساله بیابد تا سر رسیدها، هر سال در پیِ سال دیگر، سفید و خالی سپری نشوند. از آن سال سر رسید به دفترچهی دایماً همراهِ من در کیفِ مدرسه تبدیل شد. هر شب که کتابها و دفترهای روز گذشته را در میآوردم و کتابها و دفترهای روز بعد را در کیف میچیدم، آنچه دست نخورده میماند، سر رسید بزرگ و قرمز رنگی بود که هر روز میرفت و میآمد.
سال اول دبیرستان عادت کردم برنامههای روزانه، کتابهایی که میخوانم، جلسات هفتگی و اردوهایی که میروم، همه را توی سر رسید بنویسم. خلاصه و تیتروار. این تلاشِ من گاهی منجر به یادداشت ابیات مفصلی از منطق الطیر و بوستان و ... میشد و یا تکبیتها و احادیثی که توی روزنامه، پشت بلیط اتوبوس و یا بالای تخته کلاس خوانده بودم.
از سال 76 سنتِ نوپای «سر رسید نوشتن» با آیین نوظهور «سر رسید خواندن» در هم آمیخت! آن چه قبلاً نوشته بودم، فقط در فاصلهی سه–چهار ماه، آنقدر برایم جذاب بود که وقت زیادی برای خواندنِ چندین بارهشان صرف میکردم. همین لذتِ خواندن، انگیزهای شد برای این که مفصلتر بنویسم. وقتی مداد به دست میگرفتم تا بنویسم، مدام به لحظهای فکر میکردم که بعد از چند سال بر میگردم و آن نوشته را میخوانم.
در آن سالها، هرگز پای خوانندهی دیگری در میان نبود. اصلاً نوشتهها هیچ مخاطبی نداشت. خودم مینوشتم و خودم میخواندم. از 1375 تا امروز شاید به تعداد انگشتان دست هم کس دیگری نوشتههایم در سر رسیدها را نخوانده باشد.
*
هر سال سر رسیدهایی که حالا دیگر پدر به هدیه میآورد رنگشان عوض میشد:
75: قرمز؛ 76: سرمه ای؛ 77: خاکستری؛ 78: آبی؛ 79: بنفش؛ 80: قهوه ای؛ ...
و رویدادهای هر سال به نوعی متأثر از رنگ جلد سر رسیدها، در خاطرم مانده است. اتفاقات، رنگ گرفته است. رنگِ روحِ هر سالم را.
رسم و سنت سر رسید نوشتن من، حتی از 1381 که وبلاگ مینویسم، چندان تغییری نکرده است. گاهی کم و زیاد یا دیر و زود دارد، اما الحمدلله سوخت و سوز ندارد. تا همین امروز هم سر رسیدهایم را یکی یکی پر می کنم و آخر سال زیر کتابخانه میچینم. حالا گاهی اوقات یادداشتهای جلسات کاری، قرارهای ملاقات، سرفصل سخنرانیها، خلاصه تصمیمات و ... را هم در سر رسیدها مینویسم. اما هنوز صفحات شخصی زیادی در هر سال وجود دارد.
*
وبلاگ نویسی، آن اوایل، برایم وحشتناک بود.
هر چند که ساختار رسانهای وبلاگ شبیه سر رسید بود: روزانه و پشت سر هم؛ با قابلیت ورق زدن گذشتهها؛ روزهای آینده هم خالیِ خالی. جلد و رنگ وبلاگ هم میتوانست تغییر کند و رنگ و بوی روح آدم را بگیرد؛ اما برای من حضور مخاطب هراسانگیز بود. من هرگز پیش از آن برای دیگری سر رسید ننوشته بودم. میترسیدم از این که اگر کسی سر رسیدهای من را بخواند، چه فکری میکند و چه نظری میدهد؟
سر رسیدهای من پر بود از اظهارنظر درباره ی دیگران؛ نقلِ رمزگونِ وقایع و رویدادها و تحلیلشان از نگاه خودم و برای خودم.
آن روزها هنوز قبح وبلاگ نشکسته بود. هنوز محتوای فارسی در اینترنت آن قدر زیاد نشده بود که کسی وقت نکند شما را ببیند. هر چیزی که مینوشتی بارها خوانده میشد و از آن ناگوارتر، میشد برایش کامنت گذاشت!
هنوز رمزگذاری، انتشار نظرات بعد از تأیید و ... اختراع نشده بود و امکانات فنی وبلاگنویسی نمیتوانست حاشیهی امنیت مناسبی برایتان ایجاد کند.
طبیعتاً برای رهایی از تحملِ بارِ سنگینِ تحول، از سر رسید به وبلاگ، من به سمت استفاده از نام مستعار رفتم و کم کم کار به ایجاد شخصیت مجازی هم کشید!
من نیاز به گذرِ زمان داشتم تا بتوانم شرایط و محیطی را که در آن رشد پیدا کرده بودم و به آن عادت داشتم و آن را دوست داشتم و حتی برایم مقدس بود تغییر بدهم.
از 81 تا 85 وبلاگ نوشتن با نام مستعار را ادامه دادم تا یاد بگیرم که در دنیای سر رسیدهای آدمهای دیگر چه میگذرد. این دوران، رشد و خیر و برکت زیادی برای من داشت و از آن بسیار آموختم.
*
ورود به «راوی» و نوشتن در کنارِ مجیدِ عزیز از سال 85، نقطه عطفی در تاریخ سر رسیدنویسی من به شمار میآید.
من از شهریور 85 تصمیم گرفتم که با نامِ حقیقی خودم در دنیای شیشهای سر رسید بنویسم. حالا من آماده شده بودم که حرفهایم را با امضای خودم در معرض دیدِ همه بگذارم. همگانی که از قبل من را میشناختند و نوشتههایم در شناختشان اثر میگذاشت و دیگرانی که میتوانستند از طریق این نوشتهها با من آشنا بشوند و از من شناخت پیدا کنند.
«راوی» دریچه ی ورود من به هویت واقعی خودم در دنیای مجازی بود.
اما در سه سال گذشته، بزرگی و اسم و رسمِ «راوی» اغلب مانع از آن شده است که حقیقتاً خودم باشم.
«راوی حسین» معمولاً پیامبرپارهوقتی است که برای شاگردانش و برای دوستانش اهمیت زیادی قایل است و با استخدام ادبیاتی جدی و تا حدودی متکلف، بدنبال اقناع و جذبِ آنهاست. راوی روایت میکند از آن چه احساس مسئولیتش را تحریک میکند. در حقیقت «راوی» حق ندارد خودش باشد. «راوی» باید چشم و گوش و زبانِ دیگران باشد و این البته اشتغال بسیار شریف و مغتنمی است.
*
صاد و القرآن ذیالذکر
همهی آن چه تا حالا به تفصیل شرح دادم از یک سو و دلایل دیگری که ذکر خواهم کرد از سوی دیگر، من را وا داشت تا پنجرهای دیگر بگشایم و سر رسید دیگری را افتتاح کنم. به نظرم «صاد» شروع یک مرحلهی جدید از پوستاندازی من در دنیای مجازی است.
واضح است که این به معنی هجرت یا کوچ از «راوی» نیست. من فقط دفترچه یادداشت کوچکی تهیه کردهام که گاه و بیگاه چیزهای خاصی را در آن یادداشت کنم. «راوی» همچنان محترم و منظم از سوی من و محترم و نامنظم از سوی مجید به کار خود ادامه خواهد داد ان شاءالله.
*
مبتلا شدن من به وبلاگ و معتاد شدن به نوشتن در فضای مجازی، کم کم داشت حس و حالِ دست به قلم بردن و سر رسید نوشتن را در من از بین میبرد.
در این سالها بارها آرزو کردهام که کاش دفتر کوچکی میداشتم و آن چه دیدهام، شنیدهام و یا اندیشیدهام در آن ثبت میکردم. کاش بشود این دفترچه را بر اساس موضوع و تاریخ مرتب کرد و کاش صفحات آن هیچ وقت تمام نشود. کاش این دفترچه همیشه همراهم باشد و دیگران هم بتوانند به آن مراجعه کنند.
بارها پیامکهای قشنگی برایم رسیده است و یا پیامکهای جالبی نوشتهام که هیچ کجا ثبت نشده و به وادی فراموشی رفته است. همین «روایت امروز»ها که بالای صفحهی راوی نوشته میشود، جایی برای انباشت و ذخیره ندارد.
«صاد» را برای همین راه انداختم؛ برای ثبت خرده ریزهایی که از این طرف و آن طرف میرسد و برای بایگانی فکرهای کوتاه و احساسات زودگذری که به نظرم مرورشان در آینده شیرین باشد.
«صاد» را برای خودم مینویسم. به دور از همه ی تعلقاتی که پیش از این داشته ام. سعی میکنم رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و کمتر حاشیه بروم و فقط اصل مطلب را بگویم. بدون روده درازی، خلاصه و کوتاه. خیلی خیلی کوتاه.
برای آشنایانم حتماً در «صاد» چیزهای جالبی هست و خواهد بود که شاید دربارهی خودشان باشد و ثبت لحظات کوتاهی که حضوراً و یا غیاباً با هم داشتهایم. برای دیگران هم شاید آیهای و یا حدیثی و یا حکایتی ناب پیدا کنند و یادگاری داشته باشند.
«صاد» سر رسید دیجیتالی من است و ان شاءالله خواهد بود. از ابتدای بهار واقعی، ربیع الاول ۱۴۳۱، در آن مینویسم؛ تا وقتی خدا بخواهد.
قدم رنجه بفرمایید.
مبارک است