خواسته بود که از تجربهی یزد برایش بنویسم. به نظرش رفتن برای تحصیل به شهر و دیاری دیگر به عزم و ارادهی خویش و توقف چند ساله در آنجا چشیدنیهای مشترکی دارد. ممکن است آنچه من از دست دادهام در انتظارش باشد و آنچه به دست آوردهام، در غفلت از کفش برود. وعده داده بودمش که از تجربهی یزد بنویسم. هر چند که هزار وعدهی خوبان یکی وفا نکنند، اما من که از خوبان نیستم؛ لذا همین تأخیر چند ماهه هم جای عذرخواهی دارد!
مدتهاست که گوشه و کنار چیزهای پراکندهای از کتاب هفت جلدی یزدم را خط خطی کرده ام و از زمان اقامت در قم، چنین وسوسههایی زیاد به سراغم میآید که همهاش را یکجا بنویسم و منتشر کنم. به نظرم میرسد این تجربههای انبوه و فشردهی اوایل دههی هشتاد، بسیار به کار جوانان اوایل دهه نود خواهد آمد. از این همه حرف نگفته اما، این نوبت به همین تکه پارهها قناعت میکنم و می کوشم مستقیماً به این سوال پاسخ دهم که اگر ده سال پیش همین عقل امروزم را داشتم، در یزد چه میکردم؟
1. زندگی در شهر با مردم
باوجود همهی جذابیتهای زندگی در محیط خوابگاه و خانههای دانشجویی، دوست میداشتم که میشد در شهر و با مردم شهر زندگی میکردم. بعد از پایان چهارسال دانشگاه و در طی چند مأموریت کاری -برای آموزش و پرورش استان یزد- فهمیدم که متأسفانه تقریباً هیچ چیزی از واقعیات شهری که در آن میزیستم نمیدانم.
شهرک دانشگاهی که ما در آن زندگی میکردیم قدمتی ده ساله داشت و از فرهنگ و سنت اهالی شهر در آن نشان چندانی نبود. ترکیب جمعیتی شهرک با خانههای دو طبقهای که اکثراً یک طبقه در رهن و اجاره ی دانشجویان داشتند، اصلاً تصویر درستی از یزد در ذهن آدم ایجاد نمیکرد. هر چند که میدانم اگر در شهر بودم هم باز به خاطر بافت قبیله ایِ جماعتِ یزدی راهی به اجتماعشان نمییافتم، اما اقلاً می توانستم در آیینها و برنامههای محلیشان شرکت کنم و درسهای جدیدی بیاموزم.
از خاطرات عجیب و دل انگیز دوران دانشجویی من، یک شب حضور در مراسم یادبود سالانهی شهیدی است در محله ی فهادان که هم از نظر معنوی و هم از نظر عاطفی بسیار قوی و ماندگار بود. کاش میشد که بیشتر باشد.
2. رفاقت جدی با دانشجویان بومی
دانشجوی مهاجر و دانشجوی بومی هر چند که در کلاس و محیط دانشگاه هدف و وظیفه یکسانی دارند، اما دغدغهها و دلمشغولیهایشان چندان متفاوت است که در غیر ساعت دانشگاه کمتر به یاد هم میافتند و حالی از هم میپرسند. این یکی عمده مسأله اش شام و نهار و صبحانه ی خوابگاهی و رفت و آمد به وطن و تأمین مالی و دلتنگی برای خانواده و ... است و آن دیگری فرزند رشید خانواده که دانشجو شده و مستقل است و بار خانه را نصفه و نیمه به دوش میکشد و تواناییهای جدید و شخصیت و اعتبار برتری در موقعیت سکونت قبلی خود یافته و ... خلاصه این دو جماعت مگر به اجبار امتحان یا -زبانم لال- مجالس بزم خوابگاهی (!) کمتر دور هم جمع می شوند.
به اینها اضافه کن اقلیت قدرتمند غیریزدیهای دانشگاه را که اکثر فعالیتهای دانشجویی-صنفی را قبضه کرده بودند و تشکلهای باصفایی که ما هم قاطیشان بودیم و شبانه روزمان با گعده در اتاق دویست و هفده و پایگاه فرهنگی خوابگاه و منزل رفقا سپری میشد و آن قدر خوشی به زیر پوستمان میدوید که یادمان میرفت در کدام نقطه از جغرافیا و در کدام لحظه از تاریخ زندگی مان هستیم. چنان مشغولِ خودمان بودیم که یادمان میرفت نگاهی هم به اطراف بیاندازیم.
با این حال معدود رفاقتهای یک به یکی که با بچه یزدیها داشتهام تا امروز چنان پایدار و رهگشا بوده که آرزو میکنم دوباره فرصتی بیابم و این بار طرح محکمی برای دوستی با آن ها بریزم.
3. فرصت حضور در سایر دانشکدهها
دانشگاه فقط دانشکدهی خودمان نبود. این را دیر فهمیدم و وقتی هم فهمیدم عمل شایستهای انجام ندادم. به خاطر اوقات بیکاری فراوانی که در دورهی تبعید علمی پیش میآید، فرصتهای بسیار خوبی برای حضور در فضای سایر دانشکدهها و احیاناً استماع آزاد جلسات بعضی اساتید خاص برایم فراهم بود که به قدر لازم بهره نگرفتم. اما هنوز هم خاطرهی همان چند جلسه قصاید سعدی استاد الهامبخش و کمی شیطنت در جلسات ژوژمان (!) دانشکدهی معماری برایم شفاف مانده است.
اگر دوباره به آن روزها برگردم این سرک کشیدنها را منظم ادامه خواهم داد.
4. غفلت از نزدیکترین فرصت ها
رفیق شفیق ما، حامد عزیز، که سه سال همخانه بودیم و همکاسه و همنفس، از امتیاز یزدی بودنش بهره گرفت و در تمام سالهای دانشگاه کنار دست پسرعمهها «عینکسازی» کرد تا سال آخر حتی مغازهی مستقلی توی شهرک باز کردند به اسم «عینک چشما»
منِ بی عقل نکردم به اندازه ی سه روز بروم و حداقل تماشایش کنم که در دکان «سیدکاظم رقمخوان» چطور عدسی میتراشد و فریم میفروشد تا دفعهی آینده که خواستم برای چشمان خودم عینک بگیرم چیزی بیش از دیروزم بدانم.
این بی تدبیریام را هرگز فراموش نمیکنم. فرصت آماده ای که از شدت دمدست بودن از دست دادم.
5. دست در حلقهی زلف آن یار مهربان
جوانی است و کم خردی. وقتم را تلف می کردم و بهره نمیبردم از نعمت بزرگی که در دانشگاه به وفور یافت میشد و خوش خیال بودم که بیرون از دانشگاه هم به همین راحتی دستیافتنی است. همان چند جلسهی مختصر اما برایم آن قدر لذتبخش بوده است که هزارباره آرزوی تکرارش را داشته باشم.
احتمالاً شما آن قدر متمدن هستید که فکر بد نکنید. کتابخانه ی مرکزی دانشگاه را می گویم. با مخزن باز و فراخی که در همهی حوزههای مورد علاقهی من به وفور کتاب داشت و آزاد بودم که چرخ بزنم و روی عطف هر کتابی که بخواهم انگشت بگذارم و غرق دنیایش بشوم: از شعر و رمان و ادبیات کلاسیک گرفته تا تاریخ و جغرافیا و معماری و هنر و قرآن و حدیت و تاریخ.
بخش ویژهی کتابخانهی شخصی مرحوم دکتر علیاکبر سیاسی که دستخط خودش کنار صفحات کتاب ها به یادگار از نیمقرن پیش باقی بود و کتابهای نایابی که ارزش تماشا داشت و محیط آرام و خلوت و آزاد برای خواندن و نوشتن و خواندن و نوشتن.
مرواریدهای خوبی از همان معدود دفعات شنا در اقیانوسش صید کردهام که هنوز ته جیبم مانده است.
از حسرتهای یزدم، هدر رفتنِ فرصتِ در کتابخانه ی مرکزی بودن است و این، حسرتِ عمیقی است.
*
حتماً عناوین دیگری میتوان به این فهرست افزود. اما از آن جا که نوشتن و انتشار همین هم خیلی طول کشیدهاست، ترجیح میدهم این مقدار را امضا کنم و روایت مابقی را به زمانی دیگر واگذارم.
شما به اندازهی ذوق و تخیلتان میتوانید این موارد را مشابهسازی کنید و با اوضاع و احوالِ جاری و ماضیتان تطبیق بدهید. بضاعتِ من همین بود.
yazd1.jpg