داشت با خودش فکر میکرد که خواب میدیده یا الآن خواب است؟ خوب که فکر
میکرد میدید که از هیچکدام مطمئن نیست. آخر چه کسی باور میکند که یک
فرشته...؟
داشت با خودش فکر میکرد که مرز رویا و حقیقت چقدر واضح است؟
یعنی میشود گلی را در خواب بوییده باشی و حالا بوی آن اتاق را پر کرده
باشد؟
داشت با خودش فکر میکرد -منظورم این است که داشت زیر لب زمزمه
میکرد- که چه کسی باور میکند که یک فرشته...؟ و مشتی آب به صورتش زد.
سردی آب خواب را از سرش پراند. دوباره بازگشت و به اتاق نگاه کرد. مثل
اینکه همین یک لحظه پیش آنجا ایستاده بود و صدایش میکرد و بعد تلفن زنگ
زد. یا نه اول صدای زنگ و بعد فرشته... .
آخر چه کسی باور میکند؟ ولی
او خودش دیده بود. حتی اگر ندیده بود، حالا که بیدار شده است. واقعا چه کسی
میتوانست جز یک فرشته او را از خواب بیدار کرده باشد؟ حتما خودش بوده.
دوباره
لب حوض برگشت و وضویش را تمام کرد. عکس ستارهها در حوض تکان تکان
میخورد. به آسمان خیره شد. تصمیمش را گرفت. حتما خودش بوده. در را پشت سرش
بست.
-«هیشکی باورش نمیشه یه فرشته منو از خواب بیدار کرده...»
الله اکبر را که گفت اتاق پر از بوی گل شد.