بوی کوچه باغهای خاکی طرشت و توپ بازی بچهها و من که به تماشایشان نمیایستادم وقتی عزیزترین موجودات عالم در جیبم، در قوطی خالی کبریت، از من التماس برگ توت میکردند. دوان دوان از کنارشان میگذشتم و جعبه خالی کفشم را تخیل میکردم که خانه خوبی برای کرمهای کوچک من خواهد بود.
جعبه کفش سبزپوش میشد با برگهای پهن توت و چه صفایی میکردند کرمها وقتی روی این لحاف پرز دار سبز غلت میزدند.
شیرینترین تبسم شیطنت آمیز از آن لحظهای بود که صدای خرت خرت خوردن لحافها از سر گرسنگی جعبه را تکان تکان میداد و شاخکهای سیاه و کوچکشان آوندهای برگهای تازه را خرد میکرد و با حرص و ولع تمام میبلعید. برگها در شکم کرمها فرو میرفت و بند بند بدنشان هر روز، بیشتر از روز قبل، چاق میشد، ورم میکرد و از یکدیگر فاصله میگرفت.
لذت تماشای پروار شدن کرمها با برگ تازه و آبداری که در دست میگرفتی و کرم را با طمع خوردن آن روی پاهای عقبش بلند میکردی، دوچندان میشد. دستهای کوتاه و ریز خود را به دو طرف برگ میچسباند و سرش را مدام بالا و پایین میبرد و به سمت داخل برگها پیشروی میکرد. درست مثل موشهایی که گوشه کتابهای قدیمی را در کتابخانههای نمور و تاریک میجوند و از بین میبرند...
همه بازیگوشیهای کودکانه من در روزهای بزرگتر شدن کرمها خلاصه بود در بالا رفتن از دیوارهای کاهگلی کوتاه و دست دراز کردن به برگهای درختان توت باغ همسایه که همچون چتری کوچه پس کوچههای محله را سایبانی میکرد. بوی کوچه باغهای طرشت درست در همان روزهایی که دخترکان و پسر بچههای هم سن و سال من را در هوس جمع کردن توتهای رسیده از روی زمین و سنگ زدن به درختان سربلند گردو و گرگم به هوا و آبتنی در جوی کنار خیابان کرده بود دلبستگی به بیآزارترین موجودات دنیا را به جانم انداخته بود و اینکه حالا که چاقتر شدهاند، بیشتر برگ توت میخورند و زودتر گرسنه میمانند، مهلت با دیگران بودن را از من گرفته بود.
و میگذشت و میگذشت و کرمها هر روز تنبلتر میشدند و این بازی معصومانه میرفت که به روزهای پایانی خودش برسد. تا یک روز از همان روزهای قبل، از همان برگهای سبز که به خوردشان داده بودم، تاری به دور خود میتنیدند و آرام آرام در حجابی شیشهای که شفافیتش به تدریج کمتر میشد پناه میگرفتند و تب و تاب برگ توت چیدن مرا پایان میدادند.
و بعد... و بعد دیگر هیچ. بازی من تمام شده بود. وقتی دیگر از جعبه کفشم صدای خرت خرت نمیآمد و وقتی هیچ موجود بند بند سفیدی از فرط پرخوری منتظر برگهای تازه شیرین توت نبود، انتظار من برای بیرون آمدن کرمهای پروانه شده از پیله چه اهمیت داشت؟
و حتی شاید یک روز پروانهها پیله را سوراخ میکردند و بیرون میآمدند؛ و بیرون میآمدند اما در عمر کوتاه آنها که حتی پرواز را بلندتر از سقف جعبه کفش من بلد نبودند هیجانی برای پر کردن لحظات بهاری من وجود نداشت ...
... سالها گذشته است. حالا بهار است. جعبه خالی کفشم را پر از برگ توت میکنم و خوب گوش میسپارم بلکه صدای خرت خرتی از درونش به گوش برسد.
بهار است و من کرم ابریشم میخواهم.
***
بهار امسال شنیدم که جنگ در گرفته است و در کوچه پس کوچههای بصره مهاجمین موشکهای کرم ابریشم را یافتهاند که سکوهای پرتاب متحرک آنها امکان مخفی کردنشان را در هر خانه و خرابهای آسان میکند.
عجب نیست اگر کودکان درمانده و مظلوم عراقی در روزهای آغازین بهار در خانههای خود به جای کرمهای کوچک و بانمک ابریشم میزبان موشکهای کرم ابریشم صدام باشند، خوی درندگی و جاهطلبی مهلتی برای اندیشیدن به سادگی و پاکی و زیبایی باقی نمیگذارد.
حالا بهار است و کودکان عراقی نه برگ تازه توت برای کرم ابریشم که شیر و غذا برای خود میخواهند.
من دیگر کرم ابریشم نمیخواهم.