قرارمان که یادت نرفته؟ حالا دقیقاً یک سال میشود...
مکه، روی تخت بی حال و بی رمق به پشت افتاده بودم. سرم توی بالش فرو رفته بود و مدام سرفه میکردم. یادت میآید ابراهیم؟ یک ساعت تمام سرفه کردم. شما هم هر چند که خواستید، اما نتوانستید بخوابید. رفتی چای آوردی، آب میوه آوردی، شیر آوردی، اما من ساکت نشدم. آمدی پشتم را مالیدی، آب پاشیدی به صورتم، خواستی بروی اکسیژن بیاوری که نگذاشتم. یادت میآید ابراهیم؟ـ
جای دلداری دادن هی میگفتی: «الآن است که نفس آخر را بکشی! بمیری و ما هم از دستت راحت شویم! همینجا چالت میکنیم و برمیگردیم ایران! »
شب قبلش رفته بودیم تنعیم. من و تو و هادی و مجید. احرام مستحبی بسته بودیم و آمده بودیم مسجدالحرام عمره نیابتی از پدر و مادر. شب در آن فضای روحانی
-پیشنهاد هادی بود یا مجید- در سعی صفا و مروه جوشن کبیر خواندیم. دور ششم که از کوه صفا بالا میرفتیم، حالم بد شد. نفسم بند آمد و افتادم. زیر بغلم را گرفتید -تو و هادی- و دور هفتم را روی پاهای شما تمام کردم. همینقدر به هوشم آوردید که تقصیر کنم و بعد با آن لباسهای افسانهای! روی دوش هادی تا بیرون مسجدالحرام... ای لعنت بر من که عمره شما را هم خراب کردم.
چه کسی فکرش را میکرد؟ حالا دقیقاً یک سال میشود. من هنوز یادم نرفته...
آن چند دقیقه آخر که مُسکنها داشت کار خودش را میکرد و من آرام شده بودم، تا خوابم ببرد تو هم دراز کشیدی و چشمانت را بستی. من هنوز یادم نرفته:
«حیف نیست آدم تا اینجا بیاید و آمرزیده نشود؟ هان؟ »
«ولم کن ابراهیم! حوصله داری...»
«جدی میگویم. فکرش را بکن سال دیگر... این موقع... ما کجا... اینجا کجا...»
جوابت را با بی حالی دادم:
«خیال میکنی سال دیگر اصلاً یادت میآید یک روز اینجا بودهای؟ کنار خانه خدا؟... سرت آنقدر به کار و زندگی گرم میشود که... بگذار بچهات به دنیا بیاید...»
«محال ممکن است. اصلاً حالا که اینطور شد سال دیگر درست همین روز با هم میرویم قم، جمکران... هرکس یادآوری کرد و قرار گذاشت برنده است. خرج سفر با دیگری...»
«دست بردار ابراهیم! این دیگر چه قراری است...؟»
«بزن قدش!»
و به زور دستم را گرفتی و فشردی. بعد خوابم برد و چه خواب شیرینی... هنوز هم گاهی اوقات فکر میکنم در آن لحظات ضعف و خستگی خواب دیدهام. اما نه... گرمی دستانت را خوب به خاطر میآورم.
سلام ابراهیم!
من بُردم! امروز همان روز است و من با هادی و مجید به قم آمدهایم... افسوس که تو نیستی. فقط چهار ماه... چهار ماه بعد از سفر حج، سرطان خون از نفست انداخت. آن روز هیچکدام مان نمیدانستیم تو هم شیمیایی هستی. تو چقدر پاک رفتی ابراهیم! خدا حجت را پذیرفت.
حالا پسرت، اسماعیل، نه ماه دارد و من هنوز سرفه میکنم.