دیاف، سرعت، فاصله، ۲۵ . شستِ دستِ راست فنر شاتر را کوک میکند.
با خودم فکر میکنم که اگر کوهها در آن دورها نبودند، این دشت سبز واقعاً تا کجا ادامه پیدا میکرد؟ باد میوزد و خوشههای تازه رُسته و سبز گندم، تا چشم کار میکند روی هم خم میشوند و هر از چند گاهی سر به سوی دیگر میجنبانند. معمولش این است که اگر در دل چنین طبیعت بکری رها شوم، ذهنم به سرعت شاعری میکند و طبع غزلم به گل مینشیند. اما …
دیاف، سرعت، فاصله، ۲۶ . شستِ دستِ راست فنر شاتر را کوک میکند.
درست در وسط این دشت که دور تا دور کوهها محصورش کردهاند، چشمانم را میبندم و به باد گوش میسپارم. در خیالم دلم میخواهد تنهای تنها باشم و در میان این خرابهها به دنبال نشانی از آشنایی بگردم. حس غریبی دارم از این صدای آشنای قرآن.
دیاف، سرعت، فاصله، ۲۷ . بار دیگر انگشتِ شستِ دستِ راستم ناخودآگاه ضامنِ فنرِ شاترِ دوربین را میچرخاند و چشمانم از پشت لنز، صورت معصوم کودک دیگری را جستجو میکند که به نظارهی ما ایستاده است. درست در وسط این دشت که در میان کوهها به دام افتاده است، گویی من و مهدی و علیرضا گم شدهایم.
دیاف، سرعت، فاصله، ۲۸ .
هوا گرم است. هنوز چند ساعت دیگر وقت باقی است. مهدی دختر بچههای کوچک را زیر آن تک درخت دور خودش جمع کرده است و برایشان قصه میگوید. من میچرخم و عکس میگیرم و علیرضا … حس غریبی دارم از این صدای آشنای قرآن؛ و علیرضا را نمیبینم. او در ویرانههای خانهی مجاور پسربچههای شیطان و بازیگوش را با صدای خوش خودش به بند کشیده است.
کادر عمودی از دیواری فروریخته و پنجرهی نیمه بازی که هنوز سالم است.
دیاف، سرعت، فاصله، ۲۹ .
اِذا زُلزِلَتِ الاَرضُ زِلزالَها …
حس غریبی دارم از این صدای علیرضا. خدا میداند که تابهحال چند بار صوت قرآن او را شنیدهام. اما امروز سنگینی کش داری که در مدها به تحریر ختم نمیشود، به دلم چنگ میزند. تو را به خدا بس کن.
اِذا زُلزِلَت …
دیاف، سرعت، فاصله … دستم میلرزد. چرا چیز دیگری نمیخوانی…
- «علی! مگر مصیبتی که بر سر اینها رفته، کم است که تو دائم مکرر در مکرر تکرارش میکنی؟ »
- «من نخواستم. خود این بچهها گفتند بخوان.»
…
- «علیرضا ما نیامدهایم داغ تازه کنیم … »
دیگر طاقت نمیآورم و بیرون میزنم. آن طرف پشت وانت کمیته امداد تعدادی چادر از هلال احمر آوردهاند که سرپناهی باشد برای این مردم. بهانه خوبی برای فرار از خود است. چهار- پنج تا عکس در حین برافراشتن چادرها از نگاههای خسته و داغدیده و مشتاق. در مدت یک هفته، گزارش نسبتاً کامل و خوبی از مجموعهی فعالیتها در منطقه تهیه کردهایم و امروز که روز آخر است، قبل از دل کندن از این مردم، مهدی و علیرضا با بچهها خلوت کردهاند. میآیی، آشنا میشوی، رفاقت میکنی، محبت میبینی، کار تمام میشود و حالا باید بروی. در این لحظات و در آخرین برخوردها، من در پشت لنز دوربینم مخفی میشوم تا نگاهم در نگاه درد آشنای زنان و مردان روستا گره نخورد.
نمای متوسط از زنی که خاکهای جلوی چادر اهدایی هلال احمر را جارو میکند.
دیاف، سرعت، فاصله، ۳۵ .
***
باد نمیآید. وقت رفتن است. مهدی و دختر بچهها زیر درخت نیستند. به سختی میتوان نفس کشید. هوا خیلی گرم است. اما در این میان حس غریبی دارد این صدای دوباره قرآن که دل را به سمت صاحب صدا میکشاند. مهدی کجاست؟ تک درخت تنها در وسط میدان خاکی حالا بیشتر خودنمایی میکند تا لحظهای قبل که دختر بچهها و مهدی دور آن حلقه زده بودند. رشتههای نامرئی طنین ملکوتی این صدا که در فضا پراکنده است، همگی را به سمت خود کشیده. آری! بین این همه خرابه، خانهی ویرانهای هست که در آن علیرضا “والضحی” میخواند. دهها چشم و گوش کوچک و پاک مسحور و فریفتهی این نوای الهی از حرکت ایستادهاند.
اَلَم یَجِدکَ یَتیما فَاوی
مهدی سرش را روی دیوار خرابه گذاشته است و میگرید.
وَ وَجَدَکَ ضالاًّ فَهَدَی وَ وَجَدَکَ عائِلاً فَاَغنی
شک دارم که حتی یکی از این بچهها خواندن و نوشتن بداند. اما گویی برای دریافت پیام این ندا نیازی به دانش نیست. صدای علیرضا میلرزد. مثل این است که قلب این کودکان معصوم با جان کلام خو گرفته باشد. نمیدانم، شاید من هم …
هالهای از اشک تصویر صورت گلگون علیرضا را از پشت لنز دوربین در چشمم محو میکند.
دیاف، سرعت، فاصله، ۳۶ .
حلقهی آخر هم تمام شد.