۱.
به نجف که آمد میگفتند: «این سید چه میخواهد؟ میخواهد حوزه علمیه هزار ساله نجف را از هم بپاشد. یک عدهای از طلبههای بیسواد دور و بر بعضی از آقایان جمع شدهاند.»
۲.
نجف رسم بود که علما و مراجع معمولاً هفتهای یک بار برای زیارت به حرم میرفتند. اما سید از وقتی به نجف آمده بود هر شب به حرم میرفت. جلو ضریح میایستاد. یک دستش را به ضریح میگرفت و زیارت امین الله یا زیارت جامعه کبیره را از روی مفاتیح میخواند. میگفتند سید این کارها را برای این که بقیه ببینند میکند و با سر تکان دادن و چشم و ابرو انداختن به زائران میفهماندند که دارد ریا میکند. سر راهش میایستادند تا بیاید و برای بیاعتنایی پشتشان را به او میکردند.
۳.
سر این دعوا میکردند که انگلیسی است یا آمریکایی؟ عده ای معتقد بودند انگلیسی است. برخی هم اصرار داشتند که آمریکایی است.
۴.
او را تارک الصلوه میدانستند و میگفتند روزه نمیگیرد. اما زردچوبه به صورتش میمالد که بگوید روزه میگیرم.
۵.
میگفتند عمامه ایشان کوچک است و در حد مرجعیت نیست. وقتی این خبرها به او میرسید میگفت: «بگویید من هنوز مشرک نشدهام.»
۶.
با شروع بحث ولایت فقیه عدهای به درس نیامدند. میگفتند حکومت در شأن فقیه نیست. عدهای به منزلش میرفتند. کتاب حکومت اسلامی را به بهانه فرستادن به ایران میگرفتند. اما مخفیانه همه را در شط فرات یا چاهها میریختند.
۷.
وقتی هم که در مدرسه، مصطفی از کوزهای آب خورده بود رفتند کوزه را شکستند که پدرش فلسفه درس میدهد و نجس است.
۸.
بعد از ۱۵ خرداد که علما سکوت کردند، گفت: «وقتی میبینم کیان اسلام در خطر است، بگذار حوزه فدای اسلام شود. ما حوزه را برای تبلیغ اسلام میخواهیم. وقتی خود اسلام در خطر است وجود و عدم حوزه چه اثری دارد؟»
۹.
چشمهایی که ندیده ترسیده بودند، در نجف به او گفته بودند: «آخر این خونهایی را که ریخته میشود باید پاسخ داد.» در جواب گفته بود: «هر چه حضرت امیر جواب بدهد من هم همان جواب را خواهم داد.»
۱۰.
در جواب مقامات عراقی که خواسته بودند حرف سیاسی نزند گفت: «من از آن روحانیونی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت دست از مبارزه بکشم.»
۱۱.
سید وقتی نجف را ترک میکرد به احمد گفت: «من در اینجا با حرم مطهر مأنوس بودم. اما خدا میداند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»
پ ن:
نتوانستم تا چهاردهم خرداد صبر کنم.
خلاصهای بود از سوره دوم کار علی نورآبادی