احساس میکنم که آرام آرام دارم به جمع آدم بزرگها وارد میشوم. روزی چهارپنج ساعت پرسه زدن در کارخانهای به این بزرگی و سرو کار داشتن با هزار جور پیچ و مهره و آچار و قطعات بیشمار اتومبیل آدم را از فکر کردن به هر چیز دیگری خسته میکند. باز خدا را شکر که این اینترنت نیمه شبی هست . وگرنه...
اما با اینحال وقت استراحت که میشود؛ با داود و آقا کاظم و اصغر آقا و سایر برو بچههای رول تست که کنار هم مینشینیم؛ احساس میکنم ته دلشان هنوز چیزی جریان دارد که ماشینی نیست. دستورالعمل ندارد. آمارگیری نمیشود. شیر که میآورند؛ وقتی روزنامه خواندن و جدول حل کردن را با خنده و شوخی برهم میزنند امید میبندم که حتما میتوان ماشینی نشد. اسیر ابزار نبود. به زندگی فکر کرد. زندگی که ظاهرا چقدر از کار کارگران خط مونتاژ فاصله دارد...
کار که تمام میشود؛ بیرون در و نرسیده به سرویسها دستفروشان بساط پهن کردهاند این موقع شب و کاسبی میکنند. تماشای خرید و فروش طالبی و انگور و دمپایی و پیراهن و ... هنوز برایم لذتبخش است. هنوز میتوانم به پولش فکر نکنم. مثل اینکه هنوز آدم بزرگ نشدهام. خدایا شکرت.
یاعلیش