-«نفس خروس بگرفت که نوبتی بخوااااند...»
-«گاز بده... گاز بده... بده... خوبه... خوبه...»
جک کاپوت را برمی دارم و ولش می کنم پایین. در محکم روی ضامن می افتد و صدا می کند.
-«یواش پسر! چه خبره؟...»
-«همه بلبلان... هاهاها ... همه بلبلان...»
از دست این خروس بی محل کفرم درآمده است:
-«بابا جهانگیر! کم کن اون صداشو تورو خدا...»
-«حالا چرا جوش آوردی؟»
-«همه بلبلان... همه بلبلان...» (صدای رادیو هنوز بلند است)
-«نمی بینی اوضاع رو؟ پونزده تا ماشین تو خطه پشت سرت... ظهر شدء می خوایم بریم!»
جهانگیر رادیو را خاموش می کند. دوباره آن لبخند سحرآمیزش گل می کند. پیاده می شود و به طرفم می آید:
-«شما برو ماشین بیار. من تنظیم می کنم...»
-«واسه این نگفتم... خودم وایمیستم...»
قدش کمی از من کوتاهتر است. چهار شانه؛ با مو و ریش خرمایی. چشمش که در چشمم می افتد نمی توانم چیزی بگویم.
***
جایمان را عوض کرده ایم. من پشت فرمانم و او موتور را تنظیم می کند. این تو آدم حوصله اش سر می رود.ماشین را روشن می کنی. در اتاق تست می بری. آنقدر گاز می دهی تا بوق دستگاه دربیاید! بعد از اتاق بیرون می روی و موتور را تنظیم می کنند. خاموش می کنی و ماشین بعدی.
موهایم در باد کولر تکان تکان می خورد. جهانگیر هنوز با موتور ور می رود. رادیو وسوسه ام می کند:«کی شعر تر انگیزد... خاطر که حزین باشد...» صندلی را می خوابانم و چشمانم را می بندم...
نمی دانم چقدر گذشت. اما زیاد نبوده . چون هنوزآهنگ ادامه دارد. یکی به شیشه می زند. جهانگیر است. از جا می پرم. خوابم برده بود. توی این ماشین خنک با در و پنجره بسته عرق می کنم از خجالت. جهانگیر هم آن طرف عرق کرده است. از بس سرش در موتور بوده «... در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود... حکم ازلی این بود...»
پیاده که می شوم؛ جهانگیر که چپچپ نگاهم می کند؛ صورتش حالت خنده دارد. می دانم که چیزی نخواهد گفت.
-«خسته نباشی عزیز! ناهاره...»
جهانگیر جای برادر بزرگتر من است.