سلام مجید؛
باید راستش را به خوانندگان راوی بگویم. اصلاً نمیشود که نگویم و به جای آن مثلاً از پراکندهپندارهای یک پیامبر پاره وقت بگویم. اصلاً نمیشود. باید راستش را بگویم.
در این مدتی که نبودی –و هر که نداند میپندارد که اقلاً راجع به دو سه سالِ گذشته سخن میگویم- تلاشِ من این بود که نبودنت معلوم نباشد. نه این که نباشد، خیلی توی چشم نباشد.
اما از وقتی که آمدهای دیگر نتوانستم نبودنت را پنهان کنم . نه از خودم و نه از خوانندگان راوی؛ و همین است که میگویم نمی توانم نگویم.
جهادی نرفته و ندیده نیستم. زیاده هم دیدهام. در چهار گوشهی ایران هم دیدهام. بوشهر و چابهار و زابل و بم و گناباد و پاوه را که به هم وصل کنی میفهمی که راست میگویم. اما آنچه تو دیدهای فرق میکند؛ و تا چند روزِ پیش هیچ نمیدانستم که اینهمه فرق میکند.