سلام مجید؛
باید راستش را به خوانندگان راوی بگویم. اصلاً نمیشود که نگویم و به جای آن مثلاً از پراکندهپندارهای یک پیامبر پاره وقت بگویم. اصلاً نمیشود. باید راستش را بگویم.
در این مدتی که نبودی –و هر که نداند میپندارد که اقلاً راجع به دو سه سالِ گذشته سخن میگویم- تلاشِ من این بود که نبودنت معلوم نباشد. نه این که نباشد، خیلی توی چشم نباشد.
اما از وقتی که آمدهای دیگر نتوانستم نبودنت را پنهان کنم . نه از خودم و نه از خوانندگان راوی؛ و همین است که میگویم نمی توانم نگویم.
جهادی نرفته و ندیده نیستم. زیاده هم دیدهام. در چهار گوشهی ایران هم دیدهام. بوشهر و چابهار و زابل و بم و گناباد و پاوه را که به هم وصل کنی میفهمی که راست میگویم. اما آنچه تو دیدهای فرق میکند؛ و تا چند روزِ پیش هیچ نمیدانستم که اینهمه فرق میکند.
در لنگر انداختن پنج روزهی من در آن نمایشگاهِ خالی از تماشاچی، التفاتِ تو و حضورِ مکررِ بیدلیلت برایم معمایی شده بود که آن روزِ آخر، آن عصرِ شنبه، فهمیدم.
دورِ هم نشستیم و ماجرا را از کاربرد مصدر «فهمیدن» به جای «دانستن» در زبان بشاگردیها شروع کردی و در آن لحظه کدامِ ما میدانست که آخرِ این ماجرا به کجا ختم میشود؟
روایت نکن راوی!
هیچ اشکالی ندارد. همین منی که تا روزِ قبل پاپیچت بودم که از جهادی و از بشاگرد بنویسی، امروز التماست میکنم که نگویی. ماجرایی که آن عصرِ شنبه برای ما –من و محمد و دوستِ دیگرمان- روایت کردی از جنسِ نگفتن بود. هر گوشهای از آن را که روایت کنی خیانتی عظیم در حقِ گوشهی دیگرِ ماجرا کردهای و هر آن تلاشی که برای نمایاندن روحِ ماجرا به مخاطب با روایت کردن، آن هم اینجا در راوی، بکنی مطمئناً بیثمر خواهد بود.
روایت نکن راوی!
آنچه دیدهای، و البته امین دیدهاست، حقیقتاً باید مستند شود. اما تا آن روز و آن لحظه، این تجربهی ناب را در سینه نگاهدار و برای احدی باز مگو. میترسم اثرِ جادویی و شگفت انگیزِ این روایتِ بینظیر، با تکرارِ چند باره کمرنگ شود.
اگر خدا بخواهد، من این مستند را خواهم ساخت. حتی اگر سال ها طول بکشد.