این دومین نوشتهی قدیمی است که در «از سر نوشت» از گذشتههای خودم منتشر کردهام.
تابستان
۸۰ یکی از دوستان خوب دوران مدرسهی ما به همراه برادرش که او هم با ما هممدرسهای بود و بعضی دیگر از اعضای خانواده در
تصادف رانندگی به دیار باقی شتافت. شدت حادثه و بزرگی مصیبت برای ما که
پیوندهای مستحکمی از دوران دانشآموزی با هم داشتیم به شدت تکان دهنده بود.
این نوشته را برای مجلس یادبودی خواندم که روز ۱۲ شهریور ۸۰ در مدرسه تشکیل شدهبود. البته حاضرین در مجلس همدورهایهای برادر دوستمان بودند و بعد از من هم آنها مقالهای به یاد محمدرضایشان خواندند.
علت انتشار این نوشتهی به شدت احساسی و غمآلود و نوشتهی قبلی، طلب فاتحهای است برای همهی درگذشتگان و تلنگری و یادی از مرگ که فرمود: فاذکروا ذکر النشور
مهر۹۲
بعونک یا رحمن و یا رحیم
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
نشـــان یار سفر کرده از کـه پرسم بـاز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
برادر عزیز من!
باید بیست روزی شده باشد … دیگر حساب و کتاب زمان از دستم خارج شده است. اما گمان میکنم باید بیست روزی شده باشد. خودت که بهتر میدانی! عجب بیست روز تلخی! عجب بیست روز گرفتهای! از تو چه پنهان در این بیست روزه دائماً هوای چشمانم بارانی است.
گریه را هر قدر میخواهم که پنهانش کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن …
برادر خوب و مهربان من! برادر عزیزم!
از وقتی تو رفتهای گویی چیزی اینجای سینهام آتش گرفته است. همینطور دارد میسوزد. هر شب تا صبح این فکر و خیال دائم تو، خواب را از چشمانم ربوده است. بارها شده است که گیج و مبهوت روبروی عکسهای دوران دبیرستان خودم و تو نشستهام و ساعتها خیره خیره به آنها نگریستهام و باز ندانستم که تو دیگر نیستی. گویی هنوز باورم نشده است … و البته نشده بود.
آن شبی که خبر آوردند که علیرضا رفت، آن شبی که خبر آوردند که علیرضا بدون خداحافظی رفت و همه برادرانش را تا قیام قیامت تنها گذاشت، اصلاً باورم نمیشد که فهمیدن این کلمات مستلزم تحمل چنین رنج عظیمی باشد. راستش اصلاً باورم نشده بود.
کدامیک از ما باورش میشد یک روز از همین روزهای نزدیک رخت عزای برادری را بر تن کنیم و در میان جمع خرمای خیراتی بگردانیم؟ کدامیک از ما باورش میشد به همین زودیها برای همکلاسیمان، برای همدورهایمان، رفیقمان، برای برادرمان مجلس ختم و یادبود بگیریم و بزودی با هم بر سر مزار یکی از خودمان فاتحه بخوانیم؟ من هم باورم نمیشد. من هم اولش باورم نمیشد. حتی آن روز که همینجا مجلس ختمی برای علیرضایمان گرفتیم، آن روز که جلسه هفتگیمان با صدای نوار قرآن علیرضای خوبمان آغاز شد، همان روزی که من متنی شبیه همین را در جلسه هفتگیمان خواندم، حتی فردایش که غمگین و دل نگران رهسپار اردبیل شدیم، حتی زمانی که از همان جای جاده که برادرانمان را به ابدیت پیوند داد میگذشتیم، هنوز هم نفهمیده بودم که چه بر سرم آمده است. اما ای کاش شما هم آن غروب پنجشنبه در بهشت فاطمه اردبیل بودید و میدیدید آنچه را که …
بیش از ده ساعت است که در این جاده پیچ در پیچ به پیش میرویم و حال که به مقصد رسیدهایم نمیدانم چرا از آمدنم راضی نیستم … از ماشین که ما را پیاده میکنند، نگاهی که به اطراف میاندازم، این بیست نفری که با ما آمدهاند را میبینم که گویی هر کدام تابلوی تمام قدی از درونیات دیگری است. همگی اندوهگین و مضطرب… با گامهایی لرزان طول این کوچه باریکی را که به در کوچکی منتهی میشود میپیماییم. این شاخه گلایل سفیدی که در دست دارم بدجوری قیافه برادر مردهها را برایم متصور کرده است…
گوشه این قبرستان کوچک، جایی جمعیت زیادی جمع شده است. نکند خاک علیرضا اینجاست؟ وای خدای من! چشمم که به آن سنگ سیمانی، این خاک برآمده، این گلهای روی خاک میافتد، چشمانم سیاهی میرود. چیزی ته قلبم میشکند و پاهایم سست میشود. یعنی اینجا خاک علیرضاست؟ برادر من همینجا خوابیده است؟ حالا باورم میشود. روی خاک میافتم و چنگ در کلوخها و سنگها میزنم تا بلکه بار دیگر در آغوشش گیرم … زهی خیال محال …
در این چند روزه هر جا مراسم بوده است - دعای توسل، دعای کمیل، زیارت عاشورا = همه روضه جوان اباعبدالله را میخوانند. روضه علی اکبر، روضه قاسم بن الحسن. اما نمیدانم چرا چند وقتی است دلم هوای روضه ابالفضل العباس را کردهاست. آنجا که آقا از نهر علقمه باز میگردند. دست بر کمر دارند … الان انکثر ظهری و انقطع رجائی و قلت حیلتی …
ای وای! بیبرادر شدم …
علیرضای من! علیرضای خوب و نازنین من! علیرضای خوبم!
حرفهای دل من با تو تمامی ندارد. اما میدانی که بیش از این مجال صحبت ندارم. در اردبیل هرچه اصرار کردیم که بلکه بگذارند به ملاقات برادرت برویم نگذاشتند. راستش دوست داشتم که یکبار دیگر او را از نزدیک ببینم. میدانی؟ محمدرضا من را خیلی به یاد تو میانداخت. حال میاندیشم که گویی ما او را با تو از دست دادیم.
رفقای برادرت اینجا نشستهاند و به یاد او و به یاد تو و به حال خودشان اشک میریزند. بگذار آنها هم حالشان را بکنند.
حال هرچند که از نزدیک نمیتوانم، اما از دور رویت را میبوسم و تو را به خدا میسپارم و تا یادم نرفته باید بخواهم که حتماً باید ما را حلال کنی اگر حرفت را گوش نکردیم، سر به سرت گذاشتیم، حق برادری و رفاقت را ادا نکردیم و ندانستیم چه میکنیم. به بزرگی خودت از ما بگذر برادر!
به یادت داغ بر دل مینشانم
ز دیده خون به دامن میفشانم
چو نی گر نالم از سوز جدایی
نیستـان را به آتش می کشانم
به یادت ای چراغ روشن من
ز داغ دل بسوزد دامن من
ز بس در دل گل یادت شکوفاست
گرفته بوی گل پیراهن من
والسلام
دربارهی علیرضا این مطالب هم خواندنی است:
+ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
+ آی گارداش...
+ نیمبوسه