با پایگاه فرهنگ و ادب لوح از همان روزهای آغاز به کارش آشنا بودم. منتها آن روزها درگیری درس و امتحانات دانشگاه مجال سرخاراندن برایم نگذاشته بود، چه برسد به لوح خواندن! چند روزی است اشتغال به بازخوانی من او دوباره به یاد لوحم انداخت و یادی تازه کردم از لشوش ویلان حوزه هنری یا به قولی دیگر مجموعه لاحی وحی آدم عجیب و غریبی به نام رضای امیرخانی. از شما چه پنهان دو روز تمام کارم شده است خواندن سرلوحه های پیشین لوح و یادداشت برداری و دسته بندی مطالبش. اینجا خانه سید مرتضی است و من به خودم حق آن را نمی دهم که بی اجازه صاحب خانه مهمان دعوت کنم. اما رضای امیرخانی فرق دارد و همین فرق داشتن است که دوست داشتنی اش می کند.
نکات جالبی در حرفهایش هست که کمتر به مقاله های رسمی و جدی می ماند و اگر بجز این بود حتما تا به حال بلایی برسرش آمده بود! حرفهایی از این جنس را یا نباید هرجا گفت و یا باید در لفافه مطایبه آنچنان پیچید که نیشش مانع نوشش نشود. (دقت دارید که چقدر لحن حرف زدنم تغییر کرده است؟ اثرات همین سرلوحه هاست!) بعد از سید مرتضی کمتر کسی را دیده ام که اینچنین بی مهابا حقیقت را مودبانه فریاد بزند. این حرفهای من دلیل بر قبول بی کم و کاست نظرات و افکار امیرخانی نیست. اما یک حس گنگ و مبهمی از درون نوید می دهد که این دید و بینش باز و حقیقت جو با امید به الطاف حق تعالی اگر امروز نه، اما بالاخره حقیقت را خواهد یافت. آن حقیقت مستوری که در عالم جز به بهای خون فاش نمی گردد.
برای نمونه مطلبی را نقل می کنم از سرلوحه یازدهم:
کفِ چوبیِ پیستِ رقصِ هتلِ شرایتونِ دالاس را جمع کرده بودند و جایش موکت انداخته بودند برای نماز جماعت. توی کافیمیکرهای براون، چای ریخته بودند و در بخارپزی که پیشتر در آن تاکوی مکزیکی (Mexican Taco) طبخ میکردند، شلهزردِ نذری میپختند... آخرِ شبها که میشد بچههای هیاتی دورِ هم جمع میشدند و روی مبلهای چرمیِ لابیِ بزرگترین شرایتونِ ایالتِ تگزاس، لم میدادند و گپ میزدند... از نشستِ سالانهی انجمنِ اسلامی دانشجویانِ ایرانیِ مقیمِ امریکا مینویسم...
از میانِ جمعی که ایستاده بودند، دو نفر زودتر به روی صندلی راحتی در افتادند. اولی حاج اسماعیل بود، آشپزِ دفترِ نمایندهگی در واشنگتن دی سی، و دومی، مردی با پالتویی بلند... محمد فنایی اشکوری... هر دو از صبح سرِ پا ایستاده بودند. یکی برای آشپزی و دیگری برای سخنرانی. یکی کفگیر به دست و دیگری میکروفن به دست. کمرِ هر دو گرفته بود. حاج اسماعیل میگفت تا باشد از این خستهگیها. نوکری در دستگاهِ اباعبدالله برقرار باشد، هو کِرز اباوت خستهگی؟ (Who cares about...) ... فنایی چیزی نمیگفت...
به گمانم فنایی اشکوری نیک دریافته است که خدمت در دستگاهِ اباعبدالله است که به کار شرافت میدهد. و در میانِ انواعِ خدمت، این نوع نیست که شریفتر بودن را تعیین میکند. این را از تواضعِ او هنگامِ پاسخ به سوالات میتوان دریافت. او نیک در یافته است که اگر حضور باشد، شهرِ فرانسیسکوی قدیس (San Francisco) همان مشهدِ مقدس است، هتلِ شرایتونِ دالاس، کنارِ پیستِ رقص، همان رواقِ مسجدِ امام حسن عسکریِ قم است که در آن معتکفان تهجد میکنند و آشپزی همان روشنفکری است... نوکری در دستگاهِ اباعبدالله برقرار باشد؛ آشپز غذایش طعمِ مطبوعِ هیاتِ امام حسین میگیرد، سخنران نیز صحبتش طعمِ حکمت میگیرد...
***
این مطالب را گفتم تا نکند ظلمی که در اواخر عمر سید مرتضی بر او روا داشتیم در حق دیگری نیز تکرار کنیم.
...و اما درباره خودمان. نباید بترسیم. حصارها تا هنگامی مفید فایده ای هستند که دزدان شب رو بر زمین می زیند، اما آنگاه که دزدان از آسمان فرود می آیند، چگونه می توان به حصارها اطمینان کرد؟ پس باید از این اندیشه که حصارها می توانند ما را از شرّ ماهواره ها محفوظ دارند بیرون شد و « خانه را در دامنه آتشفشان بنا کرد. » باید در روبه رو شدن با واقعیت، به اندازه کافی جرأت و شجاعت داشت...
انفجار اطلاعات- سید مرتضی آوینی
اما در هر صورت به قول سینمایی ها امیرخانی را چه دوستش داشته باشیم چه نه یقیناْ نمی توان نادیده گرفت. برای آنها که باور ندارند خواندن یکی از کتابهای ارمیا، ازبه یا من او را پیشنهاد می کنم یا اینکه بی دردسر سری به همین سرلوحه ها بزنید:
چرا پایگاهِ فرهنگ و ادبیات؟ چرا لوح؟
سرلوحهی نهم، دلهای سوخته کنارِ نیمکتهای سوخته
باقی بقایتان
فعلا
یاعلیش