...
- این اتاق ما بود، البته کتاب ها و سایر چیزها هم اینجا بود. این وسطی که بسته است، اتاق آقای راشد بود. آن طرف انبار بود...
آقا به دقت خیره شده بود به پنجره ای که به کوچه باز می شد. در نگاهش چیز عجیبی بود. به دور و بر اتاق نگاهی کرد.
- ما بیش تر این طرف تکیه می دادیم و می نشستیم به مطالعه و نوشتن...
بعد آقا دوباره نگاهی کرد به پنجره فلزی با شیشه مشجری که به سمت کوچه باز می شد و آه کشید:
- از این پنجره هر وقت صدای ماشین می آمد، بچه ها و خانواده می ترسیدند که دوباره از ساواک یا از شهربانی دنبال من آمده اند. پنجره مشرف به کوچه بود. بعضی وقتها مامورین که ناشی بودند از پشت پنجره گوش می ایستادند که ببینند ما چه می گوییم. حاج حسن رجب زاده و اوس محمد بنا گفتند از پایین تا بالا این جا را گل می گیریم...
ره بر یک مملکت هنوز ترس از ساواک را به خاطر دارد و افتخار می کند به خاطراتش. لحظه ای احساس نکردم که غرور وی را فرا گرفته باشد که چه سیری داشته است از دیروز تا امروز. و در چهره اش می توانستم بخوانم که دوباره حاضر است به همان حال دیروز نیز برگردد. راضی به رضای خدا بودن است که آدم را می سازد...
بعد آقا بر می گردد. به درگاهی نرسیده عینکش را در می آورد و با دست مال چشم ها را پاک می کند. نمی دانم چرا؟ داخل حیاط کنار باغچه می نشیند و به گل سرخی خیره می شود.
- چه قدر ما به این باغ چه می رسیدیم...
حالا همه دور نشسته ایم و جوان متصدی چای آوردی است. آقا مدام به در و دیوار خانه نگاه می کند. به ایوان ، به حیاط، به باغ چه...
- بعد از ظهر ها این خانه مأمنی بود برای انقلابی ها و جوانان روشن فکر شهر. تختی بود در این ایوان که همه می نشستیم و صحبت می کردیم. آن پشت را ما در باز کردیم به خانه صاحب خانه، حاج آقای نارویی
چای را سر می کشد.
...
مردم مثل سیل می ریزند توی خانه. نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی می کنند که آن ها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هر کدام بعد از سلام و احوال پرسی سعی می کند نزدیک آقا روی زمین بنشیند. پیرمردی با کلاه بافتنی کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا می گوید:
- چهار تا پسر دارم. شکرالله را باید یادت باشد آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیزالله هم دیپلم دارد، اما کسی سر کار نمی بردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا می خندد و می گوید چرا. چند نفری از اعیان محله، با سر و وضع مرتب نزدیک می آیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند، اما آقا انگار نمی شناسدشان. یک هو آقا آن ها را کنار می زند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره می کند و با لبخند می گوید، سلام... آی سلام را بیش از دو مد قاریان می کشد. آقا جلو پایش نیم خیز می شود و پیرمرد خود را روی سینه آقا می اندازد.
-حاجی رحمان، کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی...
پیرمرد گریه می کند.
- آقا ما را یادت هست، خواب می بینم انگار...
- بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
عبدالرحمن پوست دستش انگار رفت است. سرخ است و زخمی. دستش را می کشد روی دست آقا. یکی از محافظها به تندی دستش را کنار می زند. محافظ مچ پیرمرد را می گیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم می شود و دست پیرمرد را در دست می گیرد، از همان محل زخم... او دستش را روی صورت آقا می کشد. با گریه می گوید:
- قلبم را هم عمل کرده ام!
- آخی!
چه محبتی است میان این دو. سر در نمی آورم. آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما می کند و می گوید:
- مرد خداست این سید عبدالرحمن.
سید که تازه به خود آمده است، خودش را کنار می کشد و به دوربین های صدا و سیما نگاه می کند و می گوید:
- ببخشید دست خودم نبود...
آقا بسیار با محبت با او حرف می زند. من گریه ام گرفته است، ناجور. نگاه می کنم به دور و بر. دست محمدحسین نیز می لرزد و نمی تواند درست فیلم بگیرد. صدایم را صاف می کنم و می گویم:
- فیلمت را بگیر محمدحسین!
این را از عبدالحسینی یاد گرفته ام. سر کار با جدیت عکس می گیرد؛ کاملا حرفه ای. به قول خودش تا صبح وقت هست برای گریه کردن. جوری که ریش بلندش خیس خیس شود...
...
این که خواندید قسمتی بود از گزارش سفر و دیدار آقا با مردم ایران شهر در فصل شنبه دهم اسفند ماه 81 کتاب داستان سیستان رضای امیرخانی. نمی دانم چه طور تایپش کردم. الان که نگاه می اندازم اصلا یادم نمی آید.
درباره رضای امیرخانی پیش از این هم برایتان گفته بودم. حالا دیگر خیلی چیزها روشن شده است.
کلی حرف داشتم که یادم رفت. اشکالی ندارد. برای آشنایی با این کتاب به همان سایت لوح مراجعه کنید.
اگر داستان سیستان را که می خوانید گریه نکردید، ... ، خیلی نامردید.
تا بعد
یاعلیش