«بگو جوادجان! بگو نوکرتم امام رضا»
پسرک که از شلوغی جمعیت صورتش گل انداخته بود، چشمان پف کرده اش را با پشت دست مالید و بهت زده به سیل جمعیت و اتاقک فلزی پر نقش و نگاری که در بر گرفته بودند خیره ماند. لبانش که از هم جنبید، بغض پدر ترکید:
« نوکرتم امام رضا »
*
پیرزن که چادر گلدار آبی اش را روی صورت کشیده بود، خمیده و شکسته از حیاط به سمت در خروجی می رفت و زیر لب، بریده بریده، با مولایش درد دل می کرد. خادم جلوی دروازه، عصای نقره ای زیبایی در دست داشت. پیرزن صورتش را به روی چارچوب در گذاشت و آهی کشید. گویی چیزی ته گلویش جمع شد. به سمت خادم رفت و بر سر گرد عصا بوسه زد. بعد با چشمان نمناک به صورت خادم خیره شد و بغضش ترکید: آقا به من می گن دیگه اینجا نیا...
خادم دلجویانه پرسید: چه کسی مادر؟ کی گفته اینجا نیا؟
پیرزن دستش را در هوا تکان می دهد و شخص نامعلومی را مخاطب قرار می دهد: می گن بسه دیگه...بیا بریم...
گریه امانش نمی دهد. خادم را رها می کند و راه خودش را ادامه می دهد. چند قدم که می رود دوباره بر می گردد و به در چنگ می زند:
آخه من کجا برم... من تا حاجتم رو نگرفتم که نمی تونم برم... آخه من کجا برم از اینجا...
...
بغض خادم و کبوترها با هم وا می شود.