* دیدار اول: بیت الله
تو هم منتظری؛ چون تمام مردم شهر. انتظار چیز خوبی است. اما نه اگر ندانی چه خواهد شد. همه دور تا دور خانه را گرفتهاند و کسی جز به نجوا سخنی نمیگوید. سه روز است که کارشان همین است. طواف این خانه سنتی ابراهیمی است –هر چند در این روزگار، ذکر لات و عزی نام و یادی از ابراهیم خلیل بر جا نگذاشته است- اما سه روز است که کسی در این جا قدم از قدم بر نمیدارد.
تو هم چشم به راهی؛ چون تمام مردمان جزیره. از آن شب که بانو نالهکنان به پردهی خانه آویخت و سنگهای دیوار از عظمت او و آن نوری که به همراه داشت از هم شکافتند، تو هم چشم به راهی تا چه خواهد شد. حالا سه روز است که نظارهی خانه جای طواف آن را گرفته است و روز و شب جمعیت منتظرند تا... تا... کسی نمیداند؛ و از همین روست که سخنی نمیگویند.
کلیدداران خانه در این سه روز هر چه کردند، درب کعبه باز نشد و شکاف دیوار چنان به هم آمده که گویی اصلاً گشوده نبوده و این همه نگرانی ابوطالب را دو چندان کردهاست. همسر باردارش تنها و بییاور درون خانه است و این، آنقدر باورنکردنی است که اگر خودش با چشم خود ندیده بود، هرگز نمیپذیرفت. کاش میتوانستی به او بگویی نگران نباشد. آخر تو محرم در و دیوار و سقف خانههایی.
دیری نخواهد پایید که بانو با نوزادی در آغوش از همان شکاف –که در دل تاریخ جاودانه خواهد شد- بیرون میآید و مردمان –چون حسودان مصر که از حیرتِ جمالِ یوسف انگشت خود بریدند- از فرط هیجان مدهوش خواهند شد. کاش ابوطالب صدایت را میشنید، همچنان که اکنون به سمت تو خیره ماندهاست و اشک میریزد. او سالهاست خدای خود را با نگاه به تو میخواند. خدای واحدی که اعتقاد به او، تنها امیدش برای زیستن در این شهر مقدس است.
-: «ای خدای ابراهیم! همسرم را فرزندم را به تو سپردهام؛ در خانهات که از آن گرامیتر محلی بر روی خاک نیست، تنهایشان مگذار، چنان که مرا تنها نگذاردهای.»
ابوطالب زیر لب این دعا را می خواند که آن اتفاق افتاد و خروش از جماعت برخاست: از سقف خانه نوری به آسمان رسید و دیوار دهان باز کرد و ابوطالب به خاک افتاد. پس برخواست و همسرو فرزند را در آغوش گرفت. به راستی نمیدانست حال بانو را بپرسد یا روی فرزند را ببوسد.
-: «ای فرزند عبدالمطلب! این حیدره پسر توست که ملایک در حملش مرا یاری دادند و خدایت در خانهاش پذیرایش بود.»
-: «ای دختر اسد! حیدره در شأن این نوزاد نیست. او را به اذن آن هاتف غیبی که شبی پیش از این در خواب مرا نداد داد، علی نامیدم که عالی اعلی باشد بر روی زمین تا همیشه.»
انتظار به پایان رسید. تو هم خوشحالی و مشتاق دیدن روی نوزاد. مردمان فوج فوج گرد ابوطالب و بانو و فرزند را گرفتهاند و هر کس تبرکی می جوید و ذکری میگوید. و نوزاد اما لب فرو بسته و چشم نمیگشاید. گویی ناز میکند برای نگریستن به چهرهی جهانیان و شرم دارد از رسیدن صدایش به گوش نامحرمان. او در میان این همهمه و هیاهو به خواب شیرینی فرو رفته است. اما شاید او هم منتظر است. منتظرِ... و این را تو خوب میدانی.
حلقهی جمعیت هر لحظه تنگتر میشد که ناگهان در میان ازدحام مردم راهی باز میشود و همگان به احترام راستگوترین و امانتدارترین مرد شهر سکوت اختیار میکنند. آه که چقدر راه رفتنش در کنار بیتالله به ابراهیم میماند. تو حالا میتوانی امین مکه را ببینی که با رویی گشاده به سوی عمو میآید و او را شادباش میگوید:
-: «عمو جان! چشم انتظاریات و چشم انتظاری بنیهاشم به سر آمد. خجسته فرزندی است مولود کعبه، ما و اهلِ ما را.»
دستانش را پیش میبرد و نوزاد را از ابوطالب میگیرد و او را در آغوش میکشد.
-: «آمدی جان برادر! آرامش روحم! قرارِ قلبم! چه بیمعنی بود زندگی بدون تو ای عموزاده! پس چرا چشم بستهای؟ علی جان! چشم بگشا و مرا بنگر.»
-: «السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته»
چشم گشوده است و اولین بار با نظاره به وجه سید بطحا لب به تبسم میگشاید.
نوزاد را بر روی دست، به سوی کعبه، رو به آسمان و رو به تو می گیرد. گویی میخواهد تو هم خوب او را ببینی.
-: «ای صاحب این خانهی باعظمت! ای مالک آسمانها و زمین! ای گردانندهی خورشید و ماه! این علی مولود خانهی توست که امروز چشم ما را به جمالش نورانی ساختی. به قدرت خود او را از شر بدی ها ایمن بدار و بر جمیع بندگانت شرافتش ده.»
... و چهاردهمین شب از ماه رجب، سیسال پس از عامالفیل، یقیناً اولین شبی بود که اهل زمین در بیتالله تو را آنقدر درخشان و زیبا مییافتند. آن روز در زمین خورشید دیگری متولد شد که پرتو نور او تا انتهای آسمانها هم میرسید و تو از آن شب آینهی نورِ دو خورشیدی!
* این مختصر، بخش اول از کتابی نانوشته، یادگارِ روزگارِ خوبِ دانشجویی است؛ تقدیم به آستان نجف و ایوان بیسقف و باران نیمه شبی...
آن روز در زمین خورشید دیگری متولد شد که پرتو نور او تا انتهای آسمانها هم میرسید و تو از آن شب آینهی نورِ دو خورشیدی!
عیدتون مبارک متن بسیار زیبایی بود
التماس دعا