کودکی از جمله ی آزادگان
رفت برون با دو سه همزادگان
پایش از آن پویه در آمد ز دست
مُهر دل و مُهرهی پشتش شکست
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگتر از حادثهی حال او
آنکه ورا دوستترین بود گفت:
در بُن چاهیش بباید نهفت
تا نشود راز چو روز آشکار
تا نشویم از پدرش شرمسار
عاقبتاندیش ترین کودکی
دشمن او بود در ایشان یکی
گفت همانا که در این همرهان
صورت این حال نماند نهان
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند
زی پدرش رفت و خبردار کرد
تا پدرش چارهی آن کار کرد
هر که در او جوهر دانایی است
بر همه چیزیش توانایی است
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
پی نوشت:
* شعر از حکیم گنجه، قرن ششم هجری قمری
** و ما چقدر در قرن پانزدهم هجری قمری، از فهم عمیق این مختصر عاجزیم.
*** همپیالهها ده بار رونویسی کنند: دشمن دانا که غم جان بود، بهتر از آن دوست که نادان بود...