در یک قرن اخیر دو نظریهی مهم روانشناختی کاملاً متمایز و متفاوت بر محیط های آموزش حاکم بوده است. نظریهی متقدم که به نظریهی رفتارگرایی موسوم است، آموزش را تغییر در رفتار تعریف میکند و آن را ناشی از قانون اثر و تقویت میداند. به این معنی که آنچه از آموزشگر به یادگیرنده منتقل میشود هر الگوی رفتاریای است که به وسیلهی تشویق یا تنبیه تقویت گردد. در این شرایط خوبی، راستی و درستیِ پدیده ها و بدی، نادرستی و باطل بودن افکار و اعمال صرفاً با شرطی سازی فعال یا غیرفعال به یادگیرنده منتقل میشود. در حقیقت اثرگذاری و تقویت آن اثرات بر یادگیرنده صرفاً کارکرد شرطی سازی دارد و آن چه در نهایت مهم مینماید، نتیجهی رفتارِ دانشآموز است.
از سوی دیگر نظریهی شناختی که از دههی 1960 میلادی به بعد آرام آرام قوت گرفت، آموزش را تغییر را در انگارهها و پندارهای یادگیرنده میداند و نقش آموزشگر را ایجاد شناخت جامع و دقیق از موضوعات آموزشی در یادگیرنده تعریف میکند. طبیعتاً هر رفتاری که بعد از این آموزش از یادگیرنده سر بزند، ناشی از شناخت و فهم او خواهد بود.
صرف نظر از تأثیرات عمیقی که هر یک از این دو نظریه بر شیوههای تعلیم و تربیت گذاردهاند، آنچه جالب توجه مینماید نگاه کردن به سیر کارآمدی این دو نظریه در مدل ساختن یادگیری یک انسان از بدو تولد تا دم مرگ است:
عمدهی آموزش یک نوزاد یا یک کودک از مدل رفتارگرایی اتفاق میافتد و با افزایش سن و رشد درک و فهم، به تدریج از حجم آموزههای رفتارگرایانه کاسته و بر میزان آموزههای شناختی افزوده میشود. با ورود کودک به مدرسه نقطهی عطفی در این دو منحنی پدید میآید. از یک سو معلم با آموزش علم و دانش و پیروی از نظریهی شناختی سعی در بارور کردن اندیشه دانشآموز داشته، او را به تعقل و تفکر در پدیدارهای پیرامون فرا میخواند. از سوی دیگر محیط آموزشی مدارس، رفتار و کردار معلمین و گروه همسالان، با تکیه بر نظریهی رفتارگرایی، سعی در تحمیل بیچون و چرای هنجارها و منش و روش زندگی و آداب معاشرت به دانشآموز دارند و با در اختیار گرفتن عمده محرکهای محیطی، سلطهی خود را بر روح و روان یادگیرنده حفظ میکنند.
هر چند نظریهی اول در مقایسه با نظریهی دوم بسیار سطحی و حتی دور از شأنیت انسانی مینماید، اما ما به طور کلی در هیچ مقطعی از یادگیریهایمان در زندگی، بینیاز و فارغ از این دو رویکرد نخواهیم بود. یعنی هر آن مقدار که در آموختن سعی بر افزودن بر دانسته ها و معلومات خود داریم، رفتار و کردار اطرافیان و محیط پیرامون، معلم ما در حیطههای رفتاریِ ناخودآگاه خواهد بود.
این دو گونهی یادگیری به تناوب در طول دورهی تحصیل دانشآموزان تکرار میشود و پله پله و به تدریج، نوجوانِ مدرسهای ما نسبت به پندارها، گفتارها و کردارهای خود شناخت پیدا میکند و حیطههای جدیدی در پیش روی او گشوده میشود که ابتدا با تقلید و کنش و واکنش و سپس با اضافه کردن بر شناخت خود بر آن ها نیز آگاهی مییابد.
چند نکته و نتیجهی غیر مستقیم و کمی بیربط:
* رسانهها (از جمله تلهویزیون) با تکیه بر هر یک از این دو نظریه، از بزرگترین معلمان همیشگیِ انسانِ معاصر هستند. پخش برنامههای علمی و مستند با موضوعات علوم پایه، علوم زیستی، علوم اجتماعی و مهارت های زندگی از سویی و پخش فیلمها و مجموعههای تلهویزیونی که در داستانهای چندلایهی آنها همذاتپنداری شدیدی بین قهرمانان و بینندگان ایجاد میشود (و به قولی بینندگان نسبت به کارهای خوب و بد قهرمانان و حتی گفتار و کردار آنها شرطی میشوند) از سوی دیگر، هر دو وجه کارکرد این نظریات را نمایان میسازند.
* دوران دانشجویی زمان مناسبی برای تصحیح کردن یا عمیق کردن دانستهها پیرامون همهی موضوعاتی است که قبل از آن به صورت رفتارگرایانه آموختهایم. آداب معاشرت، آداب رفاقت، اخلاق اجتماعی، ...
* انتظارِ آنکه دانشآموزانِ ما، یا دوستانِ ما، همچنان با پایان یافتن دوران دانشآموزی به شیوهی رفتارگرایانه از ما بیاموزند، انتظار بیهودهای است. رفیقِ من که تا دیروز دانشآموز بودهاست و رفتارهای من برای او به عنوان الگوی ناخودآگاه یا اجباری رفتارگرایانه حجیت داشته است، امروز آزاد است تا آنگونه که میپندارد رفتار کند. قانون اثر و تقویت میان من و او دیگر وجود ندارد. او امروز نیاز به آموزش با نگرش شناختی دارد. ذهنِ رشد یافتهی او نیاز دارد تا با آگاهی یافتن از زیرساختهای حقیقی رفتارِ ما، خود به تولید رفتار بپردازد. این نکته چه درون گروههای همسالان و چه مابین معلمین و فارغالتحصیلان از دبیرستان صادق است.
* جزمی نگری به اطرافیان و آشنایان قدیمی، از آفاتِ باور نداشتنِ تناوبِ این دو نظریه در طول زمان است. موقعیت و جایگاه آدمها نسبت به همدیگر باید به تدریج تغییر کند. همین یک دلیل (تغییر در روشهای آموزش و یادگیری بین طرفین) برای این مدعی کافی است.
* محبت و دوستی و رفاقت باید دو طرفه باشد.