سید علی زنگ زد. گفت تهران است و اگر نبود همین بهانهی دوباره، هرگز به این زودیها قصد نوشتن نداشتم و حالا هم که قصد کردهام -در بی خیالی جهادی- دو سه چیزی هست که به نظرم جا مانده باشد و لازم است قضای آن را ادا کنم.
یکم:
سوگ فقدان معلم مهربان و نازنینی است که پایهی هر چه از زبان انگلیسی میدانم را او گذاشته؛ هر چند در مقایسه با دوستانم تقریباً هیچ نمیدانم، اما همین اندک هم ثمرهی لذتی است که در کار کلاسی درس او بردهام و غیر آن، زبان همواره برایم غیرقابل تحمل بوده است.
بازی کردن نقش شاگرد تنبل کلاس هم در کلاس دکتر زواریان کار لذتبخشی بود. هر چیز که باعث میشد در ساعت درس بیشتر به تو نگاه کند، حسادت دیگران را بر میانگیخت، حتی بی سوادیات!
امتحان ثلث سوم زبان دوم راهنمایی را کاملاً به خاطر میآورم که نیمی کتبی و نیم دیگر شفاهی بود. کتبی را به مدد تلاشهای او بد نشدم و ترسم همه از شفاهی بود. کتاب را گشود و معنای چند کلمه را از من پرسید که درست و غلط گفتم آن چه میدانستم و خواست که بنویسم «آی» و نوشتم «eye» و گفت: «معنی؟» و گفتم: «چشم!» و گفت: «چشمت بی بلا! بنشین!»
و سال تمام شد و دفتر کوچکی را که یادبود مسابقات قرآن مدرسه بود برایش بردم تا به رسم دوست داشتنی آن زمانهای مدرسه، چون دیگر معلمان، برایم جمله ای به یادگار بنویسد. نوشت: «یو شود لایک آدر تو. ۲-۳-۷۴» و در مقابل چشمان به تحیّر گِرد من که از خواندن –چه برسد به معنای- جملهی سادهاش درمانده بودند، گفت: «یعنی باید دیگران را هم دوست داشته باشی»
و سالها میگذرد و من در حکمت نوشتن جملهی سادهاش در صفحهی اول آن دفتر یادداشت کوچک ماندهام… و امروز میپندارم گویی رمز موفقیت خودش را در کار و زندگی برایم نوشته است: باید دیگران را هم دوست داشته باشی. باید!
«دکتر حمیدرضا زواریان» آدم متفاوتی بود و این تفاوت را بعد از ده سال که خبرش را میآورند در چهرهی تک تک شاگردانش به خوبی حس میکنی.
یادش زنده و راهش پر ره رو باد. آمین.
دوم:
سوگ فقدان مدیری توانمند و دلسوز که سالها از او شنیده بودم و دورادور میدانستم خیرات و برکات نظام فشل آموزشی ما، هر چه کم و ناقص و مبهم، باز از تلاش مردانی چون او رو به رشد است و این آخر هم که نیم سالی، غیر مستقیم، زیر دستش، در مجموعهی آموزشی هوشمند شهید آقایی (آقای ذوقیپور و دوستان) مشغول بودم و از نزدیک با ایده پردازی های فرازمانی و فرامکانی اش آشنا شدم، بیشتر دانستم که آدم متفاوتی است.
جدای از اینها «حسین علاقمندان» را از دوران دبیرستان، به خاطر مسابقات قرآن، کاملاً به خاطر دارم و در این چند جهادی متوالی بیشتر با او محشور بودهام و البته خیلی نامَردَم اگر نگویم که در بم هر چه در توان داشت (از خط و صدا و مرام) خرج مسافرت کرد و چقدر بی ریا.
در هر صورت پدر رفیق آدم در حکم پدر آدم است. در بحبوحهی درگیریهای افتضاح هفتهی های پیش، هیچ نشد که شخصاً به مجلسش بروم یا تسلیتی بگویم. قضای دیگری که باید ادا کنم، همین است:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز / مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
«مهندس علاقمندان» از میان همهی مدیران بیست سالهی این مملکت آدم متفاوتی بود و این را هر رهگذر سادهای از تشییع باشکوه پیکرش میفهمد.
از شمار دو چشم یک تن کم / وز شمار خِرد هزاران بیش
یادش زنده و راهش پر ره رو باد. آمین.
سوم:
سوگ فقدان مادر خوبی که یک شهر هنوز در بهت حادثهای است که او و جمع عزادار عاشقی را کربلایی کرد.
گذشته از این که دو تا برادر مفیدی با سه سال اختلاف سن، یکی دانشآموز و دیگری فارغالتحصیل به نامهای محمدرضا و علیرضا که یک جورهایی به اردبیل هم مربوط باشند من را به یاد چه چیز دیگری میاندازد، اما مصیبت عظمایی است فقدان مادر برای این دو برادر که خوب میدانیم.
محمدرضا را گمانم از جهادی دبیرستان میشناسم و در سالهای یزد، دورادور و با واسطه (و خب لابد معلوم است که از کدام واسطه!) از حال و احوالش با خبر بودم و البته ماجراهایی مربوط به مهرآب و اینها که بماند. به گمانم اهل تحمل این اتفاق باشد.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد / ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
و علیرضا البته از معدود کنکوریهای دبیرستان بود که هفتهی شهدای امسال یکی دو شب دربست همه چیز را ول کرد و به کار دل پیوست. شب پنجشنبهی آخر که با هم رفتیم تا شیرینی زیارت عاشورای صبح فردا را بیاوریم، درست یادم است که نَقلی شد و برایش از قصههای قرآن گفتم و این که خدا قصه که میگوید پی حکمت است و نه سرگرمی… و امروز هم -اگر این جا را میخواند- همان را میگویم که خدا در زندگی ما آدمها قصه درست میکند تا نسبت غصه های دلمان را به شرایط روزگار محک بزند و ببیند که چند مرده حلاجیم.
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان / غلام همت سروم که این قدم دارد
«محمدرضا سرشار» بعد از واقعهی زلزله، جایی خطاب به بچههای بم گفته بود که همهی بزرگان دنیا، که عالم یک جوری تغییر و تحولاتش را به آنها مدیون است، در دوران کودکی و نوجوانی نقصانی در پدر و مادر داشتند. از حضرت موسی و عیسی و پیامبر خودمان بگیر تا هیتلر و نصف بیشتر دانشمندان و حضرت روح الله الی آخر. گفته بود شاید این حادثه برای این بوده که خداوند خواسته درهای رشد و تعالی را به روی شما باز کند.
حرف قشنگی است: فی تقلب الاحوال، علم جواهر الرجال.
آدم قصه های زندگی خودش را خودش درست نمیکند. اما حکمتهای این قصهها را باید خودش دریابد. در وجود هر کدام از ما جهانی است و هر جهان آیت الله است و قرآنی بزرگ. اهل فهم در قرائت قصههای قرآن نمیمانند و به تفسیر میاندیشند.
ما را نیز در غم خود شریک بدانید و زیاده بخوانید: لا یوم کیومک یا اباعبدالله.
ز جیب خرقهی حافظ چه طرف بتوان بست؟ / که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
*
حالا به تنها چیزی که نمیتوانم فکر کنم «چهارم» است.
فعلاً