یاخچیآباد (خ بهمنیار)، خ آموزگار، جنب هنرستان یارجانی، شیرخوارگاه حضرت رقیه
من الان مثلا معاون فرهنگی مسافرتم و حدوداً کمتر از بیست و چهار ساعت تا
آخر این ریاست عظمی (!) وقت باقی است و لابد حالا که دارم چهارمین یادگاری
نوشتنم در چهارمین سال فارغالتحصیلی و چهارمین مسافرت جهادی دانشجویی را
تجربه میکنم، باید از زحماتی که کشیده ام تشکر کنم و از همکاری رفقا و
دوستانم سپاسگزاری!
الان در جلسهی پایان مسافرت نشستهام و بر خلاف سالهای گذشته در انتهای این سفر خسته نیستم و اصلاً خسته نیستم.
شرابی خوشگوارم هست و یاری چون نگارم مست
ندارد هیچکس، باری، چنین کاری که من دارم
رفته بودم برای کنترل سفارش پلاکها منیریه؛ هفدهم یا هجدهم اسفندماه. پسر
جوانی که کار را به او سپرده بودیم و بار اول ملاقاتمان هم با او گرم گرفته
بودیم؛ با چهرهای برافروخته و عصبانی گوشی تلفن را چسبانده بود به دهانش و
بد و بیراه میگفت. چند دقیقهای منتظر ایستادم تا دعوایش تمام شود. طرف
مقابل ظاهراً مکالمه را ناتمام قطع کرد و جنگ مغلوبه شد! جوان گوشی را
گذاشت، دستی به کمر گرفت و نفسی بیرون داد. سلام کرد؛ سری تکان داد و گفت:
«عیالواریم دیگه… آقا من چهل و پنج تا بچه دارم… وقت سر خاراندن هم ندارم…
حالا این فلانی میخواد به من درس بچهداری بده… خیال کرده!»
خندهام گرفته بود. اصلا به قیافهاش نمیآمد که زن گرفته یاشد، چه برسد به اینکه چهل و پنج تا هم بچه داشتهباشد!
همان روز اول هم به نظرم آدم جالبی آمده بود. یک مغازهی کوچک در طبقهی
دوم یک پاساژ ورزشی در منیریه، شرکت تبلیغاتی الغدیر، علی مُطَلِّبی، پدر
چهل و پنج تا کودک بیسرپرست در شیرخوارگاه حضرت رقیه. صحبتمان گل کرد و
برایم گفت که روزهای اول زلزلهی بم، از کودکان مصدوم و آسیب دیده دو نفر
را به فرزندی پذیرفته است. از علاقهاش به بچهها گفت و اینکه اگر همین
حالا که سفارش پلاکهای ما را پذیرفتهاست و کارش عقب است و ممکن است پلاک
ها به دست ما نرسد، از شیرخوارگاه تماس بگیرند که از بینی یکی از بچهها
خون آمده است، کار ما را زمین میگذارد و به سراغ بچهها میرود!
دعوتمان کرد به بچههایش سر بزنیم. گفت شما که اهل کار خیر هستید، وقتی به
تهران برمیگردید یاد دیگران هم باشید. دکتر نجفی هم گفته بود که اصل کار
جهادی در تهران است.
حالا که بیش از چند ساعتی از مسافرت جهادی امسال باقی نمانده است، یا به
قولی دیگر: چند ساعتی به شروع مسافرت جهادی ۸۳ باقی ماندهاست، به تنها
چیزی که فکر میکنم یاخچیآباد است و شیرخوارگاه حضرت رقیه…
۸۴۰۱۱۰
بم، ساعت ۲۳، بعد از جلسهی پایانی
+ تاریخ واقعی اولین انتشار این نوشته در دل شدگان شهریور ۸۴ است.