این یک گزارش ناقص غیر رسمی از سفری رسمی است. شاید شرحی غیرمعمولی از سفری معمولی باشد و شاید… وقتی خواندید خودتان نظر بدهید. راستی تا یادم نرفته: این گزارش لهجه دارد. لهجه اش یزدی است، اصفهانی است، بوشهری یا کرمانی است و یا مشهدی و لری، نمی دانم. چیز نیست در جهانی است که خودم هم نمی دانم. فقط می دانم که لهجه دارد. خواننده محترم حتما به بزرگواری خودش عفو می نماید.
*
سفر دو روزه ای به بوشهر، شهری که پیش از این نیز دیده ام و این بار به
بهانه بازدید از فعالیت شاخه های مختلف کمیته امداد منطقه و برآورد سفری که
تا ماهی دیگر (شاید) خواهیم داشت…
… تنک یو لیدیز اند جنتلمنز وی آر این … به آسمان بوشهر که می رسیم روی
خاطراتم دنده عقب می گیرم تا اولین حضورم را در این شهر بیابم…۸۰… ۷۸… ۷۷…
۷۶… ۷۵… : آخرین روزهای اسفند ۷۵، اولین مسافرت جهادی من و اتوبوسی که
کاروان همراهان را در جاده گم می کند. قرارمان شام در اردوگاه پویندگان راه
امام بوشهر است. اما اتوبوس ما (یعنی سال اولی ها) در جاده جا می ماند و
اولین شب اولین جهادیمان را شام نخورده در اتوبوس می خوابیم. ساعت اندکی
از نیمه شب گذشته که صدای سوتی کشدار از بیرون و توقف ناگهانی اتوبوس و
خاموش شدن صدای خسته کننده موتورش، از خواب ناراحتی که روی صندلی ردیف سوم
می دیدم، بیرونم می کشد. اول از همه شرجی هوا را احساس می کنم که پیراهن را
به تنم چسبانده و بعد بوی نم و سکوتی سنگین و صدای سوت که همچنان گاه و بی
گاه حس کنجکاوی را قلقلک می دهد. با خماری و رخوت چشم باز می کنم. نور
چراغهای میدان انقلاب بوشهر داخل اتوبوس را روشن کرده است. بچه ها همه
خوابند. حاجی انصاری و راننده پیاده شده اند و با دو سربازی که نیمه شب از
زور بی کاری برای اتوبوس سوت کشیده اند جر و بحث می کنند. اتوبوس خفه کرده
است و روشن نمی شود. حاجی بالا می آید و به من و یکی دو نفر دیگر که تازه
بیدار شده اند اشاره می کند که پایین برویم و اتوبوس را هل بدهیم. خیابان
خالی است. وسط میدان مربع شکل شهر، نخلهایی که انتظار دیدنشان را داشتیم
سبز سبزند، نه انگار که زمستان است؛ اینجا مدتهاست که بهار شده. سربازها و
ما و حاجی انصاری اتوبوس را چند متری هل می دهیم و روشن می شود. راه
اردوگاه را نمی دانیم، سربازها هم. حرکت می کنیم و در کوچه و خیابان به
دنبال کسی می گردیم که راه نشانمان بدهد…
اولین حضورم در بوشهر را اینگونه به خاطر می آورم به علاوه آن پیرزن
دستفروشی که کنار یک میدانگاهی بزرگ و خالی در آن نیمه شب تاریخی بساط پهن
کرده بود و لنگ و لیف و سفیدآب می فروخت و حتی او هم راه اردوگاه را نمی
دانست! و چند خاطره دوره ای دیگر…
… تنک یو لیدیز اند جنتلمنز وی آر این … راننده کمیته با وانت تویوتای تر و
تمیزی به استقبالمان آمده است و ما را به اردوگاه می برد. فردا قرار است
از مناطق و شاخه هایی که ممکن است میزبان مسافرت ما باشند بازدید کنیم.
صبح علی الطلوع به ساختمان مرکزی کمیته امداد امام خمینی استان بوشهر می
رویم. مهندس موسوی رئیس کمیته امداد را از سالهای پیش به خاطر می آورم. مرد
میانسال خنده رویی است با قدی متوسط و موهای کم پشت و سبیلی نازک. کت و
شلوار مشکی و پیراهن سفید درست همان چیزی است که از قدیم هم در خاطرم مانده
است. تصور او در لباسی دیگر کمی برایم مشکل است. به گرمی از ما استقبال می
کند و با خوشرویی معاونینش را به ما معرفی می کند. در دفتر مهندس موسوی
خیلی سریع صحبت به کار می کشد. شبانکاره و دیلم و گناوه را سیل زده و
روستاهاشان کم و بیش آسیب دیده. طبق معول سنوات خانه سازی کمیته امداد در
این مناطق همان کار باب طبع ماست. درباره دیگر فعالیتها که می پرسیم مهندس
سر درد دلش باز میشود. از طرحهای خودکفایی می گوید و وامهایی که به
خانواده های تحت پوشش جهت راه اندازی کسب و کار و زراعت می دهند؛ از تجربه
شکست خورده شیلات که بیست خانوار را ورشکست کرد و تجربه باور نکردنی صیفی
جات که چهل میلیون سرمایه گذاری توسط بیست خانوار، دویست و پنجاه میلیون
سود و عواید به همراه داشته؛ از استعدادهای فراوان و فرصتهای بی نظیر شغلی
استان، از عسلویه می گوید که تنها هزینه خورد و خوراک روزانه کارگرانش یک
میلیارد تومان است! و مشاغل جانبی ای که می توان در اطراف و اکناف این طرح
–که تاکنون فقط دو فاز از دوازده فاز آن به بهره برداری رسیده است- به راه
انداخت…