خوش آمدید به دنیا؛ با طلوعتان جهان ما را منور فرمودید. قدم روی چشم ما گذاشتید. قدم میانِ دلِ ما گذاشتید.
همچون کبوترانِ حرم، در فضای نور خود را از این کدورتِ دنیا، رها کنیم
سلام امام رضا؛
چقدر دلمان برای مشهدتان تنگ شده است.
چقدر دلمان هوای صحن و سرایتان را دارد:
از دور قدمزنان بیاییم، چشممان را بدوزیم به گنبد طلایی و گلدستهها و آن گنبدِ آبیِ بزرگ، از دور زیرِ لب ذکر بگوییم. واردِ حرم بِشَویم، دستمان را بگذاریم رویِ سینه، تعظیم کنیم: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی و رحمه الله و برکاته»، آرام آرام جلو بیاییم، توی آن حوضِ قشنگِ سنگی وضو بگیریم، بوسهای بر در بزنیم، کفشها را بِکَنیم و بر خاک بیافتیم.
شکر خدا که بر درت آمدم...
سلام امام رضا؛
چقدر دلمان برایتان تنگ شده بود:
ز تار و پود جان فریاد دارم هوای صحنِ گوهرشاد دارم
سلام امام رضا؛
امروز قرار بود این جا جشن میلادتان را بگیریم. همه خوشحال باشیم. همه خوشحالی کنیم. میدانید که؟ ما به شادی شما شادیم و به ناراحتیتان ناراحت.
همه چیز را آماده کرده بودیم. داده بودیم جلوی در را چراغانی کنند، در و دیوار را پارچه زده بودیم، کاغذ چسبانده بودیم که: «روزِ فرخندهی میلادِ رضاست...» دل توی دلمان نبود که امروز برسد و عرض ادب کنیم. لباسهای نوی مان را گذاشته بودیم دمِ دست که امروز بپوشیم. عطر بزنیم و خوشبو باشیم. خوشحال باشیم و خوشحالی کنیم. میدانید که؟
جویبار است که از جورِ خزان مینالد با نوایی که دلِ کوه، از آن مینالد
مرغِ حق است که از پردهی جان مینالد این خزان است کزو چرخ و زمان مینالد
وه چه پُر غُصه بُوَد صحنهی افعالِ خزان
ای دلا همهمهی بادِ وزان میشنوی؟ ضجه و نالهی اوراقِ خزان میشنوی؟
آهِ سودا زدهی نای شبان میشنوی؟ شکوهی بلبلِ ناکامِ جوان میشنوی؟
در عزای گُلِ نو رستهی پامالِ خزان؟
...
در عزای گُلِ نو رستهی پامالِ خزان؟
سلام امام رضا؛
دیروز خبر آوردند که «سید» مان رفت. در خیالمان بود که به زودی از بسترِ بیماری برمیخیزد و حتی شاید این جشن را دوباره در کنارمان باشد.
دیروز خبر آوردند که «سید» مان رفت.
فاصلهی روزی که «سیدحسین» از کلاسمان غایب شد -تا مشقِ درد را روی تخت بیمارستان بنویسد- تا دیروزی که خبرش را آوردند، کوتاهتر از آن بود که به نبودنش عادت کنیم.
حالا مدام جای خالیاش در چشممان میآید. عین این است که امروز یک برادر کمتر داریم. یک دوستِ نازنین کمتر.
شما که بهتر میدانید؛ جای خالی رفیق را هیچ چیزی به سادگی پر نمیکند.
سلام امام رضا؛
حالا ماندهایم که مراسم امروزمان جشن باشد یا عزا؟
از یک طرف آنقدر خاطرتان برایمان عزیز است که رویمان نمیشود امروز درست و حسابی گریه کنیم.
از آن طرف، به هر سمتی که نگاه میکنیم انگار «سیدحسین» است که نشسته و لبخند میزند؛ دستش را دراز میکند تا دوباره دست بدهیم. قرآن میخواند تا دوباره لذت ببریم. میخندد تا دوباره بخندیم...
گفتیم دردمان را به خودتان بگوییم تا کمی سبک بشویم. شما که خوب میدانید:
امام رضای عزیز و دوستداشتنی؛
«سید» ما از دیروز دیگر درد نمیکشد. آمده است پیش خودتان، پیش خدا.
با خودمان فکر میکنیم که حتماً جایش از اتاق آی سی یو بهتر است. کاش به فکر ما هم باشد. آخر ما تا همین دیروز با هم رفیق بودیم، دوست بودیم؛ برادر بودیم.
امیدواریم ما را ببخشد، حلال کند.
از شما میخواهیم از طرف ما از او عذرخواهی کنید که شاید رفقای خوبی نبودیم و در حقش بدی کردیم؛ ما که غیر از شما کسی را نداریم.
از خدای بزرگ و توانا میخواهیم که به حق بزرگی که قدمهای شما در این سرزمین دارد، همین حالا او را در بهشت برین جای دهد و پدرش را و مادرش را و خانوادهاش را آرامش بخشد.
راستی،
چقدر دلمان برای مشهدتان تنگ شده است.
چقدر دلمان هوای صحن و سرایتان را دارد.
مرا تهران به خود بلعیده اما... تنم اینجا، دلم آنجاست آقا!
۲۳ آذر ۱۳۸۴
۱۱ ذیقعده ۱۴۲۶
ان شاء الله که در فهرست حسناتمان بنویسند.