پاییز یعنی رفتن
و امشب، هفت شب از رفتن پاییز میگذرد.
برای دلم مینویسم حاجی؛
کمی پیشتر از اینها که بچه دبیرستانی بودیم، عشقمان کشید یک بار که شبِ هفت بگیریم برای پاییز.
من بودم و رضا و به گمانم دو سه تایی خُل و چِل از این دست.
دور هم نشستیم و از خوبیهای پاییز گفتیم و شعر خواندیم و در غم دوری او چند قطرهای اشک هم ریختیم به گمانم...
کمی پیشتر از اینها که بچه دبیرستانی بودیم، یکبار تا هفت شب که از رفتن پاییز میگذشت –همین شبِ هفت را میگویم- توی خیابان برگها را با احترام لگد میکردم. مثل کسی که توی قبرستان، چارهای جز عبور از روی سنگ قبرها ندارد: پاورچین... پاورچین...
بچه دبیرستانی که بودیم، وعدهی مان بود که یکی در میان، اول هر فصل که میشود برای هم نامه بنویسیم، درد دل کنیم.
تا هفت روز اگر میگذشت از اول هر فصل –تا شبِ هفتِ فصل قبل- و نامهای نمیرسید، میفهمیدیم که باید طوری شده باشد. جایی سیم محبتمان قطعی پیدا کرده، موتورِ عشقمان بنزین تمام کرده. باید هلش داد. باید وصلش کرد.
نشانهای بود، رمزی بود برای خودش این شبهای هفت.
این روزها همه «یخ» کردهاند.
دبیرستانیهای امروز «سنگ» شدهاند.
ما دلمان میگرفت: هوا که ابری بود.
کلاغها، قارقارشان هواییمان میکرد.
دل میسوزاندیم برای یاکریمها...
اینها بعد از نماز –اگر بخوانند-
دستی که به هم میدهند –اگر بدهند-
هیچ محبتی درش نیست: از روی عادت است، عادی شده است.
هیچ لذتی از آن نمیبرند.
گویی کالباس و ماهواره بیغیرتی میآورد.
رفقای ما ناموس ما بودند.
اینها
اینها دوران کودکیشان به زوال رفته، به گند کشیده شده است.
حاجی جان؛
خدا را خدا را خدا را که سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای...