پاییز یعنی رفتن
و امشب، هفت شب از رفتن پاییز میگذرد.
برای دلم مینویسم حاجی؛
کمی پیشتر از اینها که بچه دبیرستانی بودیم، عشقمان کشید یک بار که شبِ هفت بگیریم برای پاییز.
من بودم و رضا و به گمانم دو سه تایی خُل و چِل از این دست.
دور هم نشستیم و از خوبیهای پاییز گفتیم و شعر خواندیم و در غم دوری او چند قطرهای اشک هم ریختیم به گمانم...
...
مانده بودم که چه سر مگویی را این هفته بر ملا کنم در محضر دوستان که ناغافل سیدعلی زنگ زد: رفیق شفیق سالهای دور از خانه، هم خانهای مشهدی من در یزد که از ما زرنگ تر بود در درس و مشق و نان را هنرمندانه چسباند همان موقعی که تنور هنوز گرم بود و حالا ترم اول فوق لیسانس مکانیکش را در همان مشهدالرضای خودشان تمام کرده است.